#دانهی_شصت_و_هشتم
#زهراست_مادر_من_و_من_بیقرارِ_او
هر بار بعد از تمام شدن نماز و سلام آخر، به محض لمس دانههای گِلی تسبیح نُقلی تربت، منتظر رسیدن به دانهی شصت و هشتمم.
بیصبرانه ذکرها بر لبم مینشینند تا برسانم خودم را و حضورِ دلم را به این دانه...
بعد از گفتنِ بارها و بارها و بارها؛ خدایا تو از دنیای من و مشکلات و دلخوشیها و ذوقزدگیهای کودکانه من و از "من" بزرگتری...
بعد از گفتنِ بارها و بارها؛ خدایا تو از تصورات و محدوداتِ ذهن کوچک من،
از حجم دغدغهها و قضاوتهایم دربارهی تو،
از اندازهی خدای خودساختهی فکرم،
بهتری...
میرسم به همان دانه؛
دانهی شصت و هشتم،
به ثِقل رحم و شفاعت،
به مصداق آیهی تطهیر،
به مصداق آیهی ولایت،
به ولایت، به محبت، به زهرا سلام الله علیها و پارههای تنش؛ پدر و همسر و فرزندانش،
به آل محمّد، به آل الله...
مکث میکنم. دست دلم پیش نمیرود. نظم تسبیحات به هم میخورد، هر بار و هربار...
صحیفهی فاطمیه را برمیدارم و تفأّل میزنم؛
دعای نور،
دعای روزهای هفته،
دعای برطرف شدن نیاز،
دعای... ، میخوانم و دلم رضایت میدهد بگذرم از دانهی شصت و هشت، از دانهی "زهرا سلام الله علیها"
و بگویم بارها و بارها و بارها؛ خدایا ممنونم، خدایا از اینکه از خلقت آدم تا به حال، از ژاپن تا آلاسکا، این زمان و این مکان را به خَلقم منّت نهادی و هدیه دادی ممنونم،
خدایا ممنونم.
از بذر محبت این انوار که در دلم کاشتی ممنونم،
از لیاقت نداشتهام و دادهات ممنونم...
#بهاره_خیرآبادی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane