#زونتسِ_تماممشکی
- راضیه! نظرت چیه موتورمو بفروشم؟
یک ساعتی میشود که برای آماده کردن شام سرِپا ایستادهام. با شنیدن این حرف دست از کار میکشم. به سمتش برمیگردم. دَم درِ آشپزخانه پشت سرم ایستاده است. با چشمانی گرد شده به دهانش زل میزنم. مغزم نمیتواند کلماتی که شنیده است را قورت بدهد. هنگ کردهام.
- بفروشی؟ چرا؟ نکنه دوباره فکر ارتقاءشی؟ هنوز یه سالم نگذشتهها!
- نه بابا، ارتقاء کجا بود؟ میخوام بفروشمش بره.
چشمانم را ریز میکنم. با دقت و کمی چاشنی بدبینی به صورتش خیره میشوم.
- حالا چه خبر شده که تصمیم گرفتی عشقتو بفروشی؟
خندهای میکند و جواب میدهد:
- عشق من شمایی!
ناخودآگاه لبخندی به روی لبانم میآید. هرچند بیشتر از حرفش پیغام «چاپلوسی» میگیرم تا «محبت».
خاطرات اوایل ازدواجِمان توی ذهنم جان میگیرند. وقتی میخواست اولین موتورش را بخرد، دلم راضی به اینکار نبود. ولی با هزار منطق و استدلالی که آورد قانعم کرد: «ببین الان میخوایم بریم تو ترافیک، واقعا با ماشین میشه؟ با موتور سهسوته میریم و برمیگردیم. بعدم فکر کردی من مثلاً میخوام سرعت برم و اینا؟ نه بابا من رعایت میکنم. سرعت کم میرم. اون که میگفتم خلاص، سر پایینی میومدیم مال دوران بچگی بود نه حالا!»
برادر همسرم وقتی فهمیدند گفتند: «حالا باز خوبه شما رو با دلیل آوردن قانع کرده. مامانو که گذاشت تو عمل انجام شده! سال کنکورش بود، میخواستیم بریم سفر گفت درس دارم و نیومد. بعد وقتی برگشتیم دیدیم موتور خریده. والا مامان از اون مخالفای سفت و سخت بود.» و غشغش میخندیدند.
✍ادامه در بخش دوم؛