#زیر_سایهاش
یک سبد بزرگ گل بود، خیلی بزرگ. به نظر میرسید دو کیلویی وزن داشته باشد. روی دستم سنگینی میکرد. پر از گلهای رز سفید و قرمز بود. داخل حیاط دانشکده توی دستم گذاشتش و رفت. قرار بود برای دفاعم بیاید. ولی آخرین لحظه باز تصمیمش عوض شد و گلم را پیشاپیش به من داد و گفت: «ببخشید بابا کار برام پیش اومده. خیلی دوست داشتم باشم ولی نمیتونم. مبارک باشه.»
ته دلم خالی شد. انگار با کلنگ حفرهای کندند. فکر میکردم حتما میآید. فکر میکردم آرزوی همه پدر مادرهاست که روز دفاع بچه هایشان باشند. همه میآمدند. همه بودند. اما پدر من مثل همیشه کنارم نبود. چیزی نگفتم. فقط بابت گل زیبایی که آورده بود تشکر کردم؛ و رفت؛ و رفتم.
پشت تریبون ایستادم برای دفاع؛ جلوی ده پانزده نفر از اساتید و داوران و کسانی که دعوت کرده بودم. کسانی بودند که دوست داشتم در این روز خاص کنارم باشند؛ روزی که بالاخره بعد از شش سال در رشته دندانپزشکی فارغالتحصیل میشدم. مادرم بود، خانواده همسرم هم. همسرم هم حضور داشت. دوستانم هم بودند. ولی پدرم نبود. جلوی سن دستهگلهایی که آورده بودند را طبق رسم معمول چیده بودیم. شش هفت تایی میشد. اما گل پدرم به حدی زیبا بود که بقیه گلها را از چشم انداخته بود. همسرم در گوشم گفت: «دوست داشتم گل من از همه خوشگلتر باشه ولی نشد.» خندیدم و با مشت ضربهای آرام به بازویش زدم. نگاه دیگری به سبد بزرگ پر از رز پدرم انداختم. واقعا زیبا بود. ولی جای خالیاش را برای من پر نکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛