eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
791 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم؛ شستشو تمام شد و فرستادمش بیرون که جماعتی منتظر بودند توی بغل بگیرندش، دلداری‌اش بدهند، قربان صدقه سر بسته و چشم‌های سرخش بروند... خودم ماندم تا لباس‌های خونی را آب بکشم. اول پیراهنش را گرفتم زیر شیر. سرخی خون لغزید روی راه‌های پارچه. مخمل کبریتی بود پیراهن زردش. از مامان شنیده بودم خون روی لباس با آب سرد شسته می‌شود. آب را سرد کردم. زیر لب قربان صدقه تن بلور دخترم می‌رفتم و غصه می‌خوردم. غصه می‌خوردم که چرا بعد از کلی برنامه‌ریزی باید درست شب جشن تکلیفش این اتفاق بیفتد‌. خیلی طول کشید تا همه لک لباس محو شد. دست‌هام از سردی آب قرمز بود. رفتم سراغ روسری‌اش. همین که گرفتمش زیر آب، زمین زیر پام سرخ شد! خون کف حمام را پر کرد. بغضم همین‌جا بود که شکست. انگشت‌هام حالا دیگر سفید شده بود و تیر می‌کشید زیر سردی آب. این‌دفعه دلم رفت به دهه ۶۰. پیش دل زنانی که لباس‌های رزمنده‌ها را می‌شستند... سعی کردم فکر نکنم، تصور نکنم و بگذرم. اما وسط رود خونی که پاهام توش بود و بویی که می‌رفت تا ته ریه‌هام و اوهامی که هجوم آورده بودند به سرم، دلم دست‌بردار نبود. عاقبت هم رفت و یک‌جایی گیر کرد. ماند و درنیامد تا صبح امروز! همین‌طور که داشتم روسری حریر ژرژت را بین دست‌هام می‌سابیدم، همین‌طور که شکوفه‌های صورتی‌اش داشتند بیرون می‌آمدند از زیر زمینه سرخ، دلم رفت و بست نشست جایی! چسبید کنج خانه‌ای عربی در قلب سرزمینی غصب شده. چند روز بعد وقتی برای مرضیه صوت فرستادم بهش گفتم: «یه آن یاد مادرای فلسطینی افتادم که با دستای خودشون لباسا و تن خونی بچه‌هاشونو می‌شورن». جدی جدی وسط آن معرکه و کلی بدبختی خودم که می‌توانستم تا صبح برایشان گریه کنم دلم دستم را گرفته بود و می‌کشاندم این سر و آن سر دنیا و حتی تاریخ! از بیمارستان کودکان می‌بردم رخت‌شورخانه پشت جبهه، از آن‌جا می‌کشیدم به کرانه باختری! همان‌جا بود که زانوهام لرزید. نشستم وسط حمام و زبان گرفتم با مادری که داشت مثل من لباس‌ها و تن خونی بچه‌اش را می‌شست. من ولی بچه‌ام حالا توی آغوش پدر و عمه و مادربزرگ بود و داشت می‌گفت چه خوراکی دلش می‌خواهد و بچه او پیچیده توی کفن. کام من همه این ۱۵ روز، تلخ و حتی زهر بود. بوی خون از دماغم بیرون نمی‌رفت تا صبح امروز که مژده اِنّا فَتَحنا پر شد توی عالم! حالا کامم شیرین‌ست. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ این‌ها را می‌شود از حالت چهره تشخیص داد. وقتی خیلی عمیق نفوذ کنی بهش. وقتی نمایت از لانگ‌شات بشود کلوزآپ و حتی اکستریم کلوزآپ. اما این دوربین‌ها این چیزها را به من نشان نمی‌دهند و درست به همین خاطرست که دست می‌اندازم به دامن پُر چین تخیّل؛ برای خودم تصور می‌کنم مثلا یکتا امروز خیلی حوصله ندارد و درِ ماشین را که می‌خواهد باز کند نگاهی بی‌هدف به خیابان می‌اندازد. سلام کم‌جانی می‌کند و خودش را می‌اندازد روی صندلی ماشین. همین‌طور که کوله بنفشش را پرت می‌کند روی صندلی عقب، جواب احوال‌پرسی بابا را هم تلگرافی می‌دهد: «ممنون خوبم.» بابا مکثی می‌کند و شستش خبردار می‌شود. تا برسند به اولین چهارراه، حسابی ناز دخترش را که سرش به طرف پنجره است و بیرون را برانداز می‌کند، می‌خرد تا بچه به حرف بیاید. یکتا به زبان می‌آید و بدِ من را می‌گوید. ناراحت است که چرا امروز بهش برگه خروج از کلاس اجتماعی ندادم و نتوانسته برود سالن مطالعه. بعد از این‌که با هیجان نصف آن‌چه در مدرسه گذشته را تعریف می‌کند، بابا دست می‌برد طرف ضبط ماشین و آهنگ مورد علاقه دخترش را پخش می‌کند. برخلاف عادت معمولش صدای ضبط زیاد است و توی بلوار خلوت ویراژ می‌دهد. گوش‌های یکتا درد گرفته اما بابا نمی‌گذارد صدای ضبط را کم کند. وسط دوپس دوپس آهنگ با فریاد و چشمک به یکتا می‌گوید: «آیس پک یا قارچ سوخاری؟!» و یکتا چشم‌هاش برق می‌زند. ماجرا می‌تواند جور دیگری هم باشد. نه این‌که همیشه گل و بلبل تصور کنم. نه ابدا! من مشاجره و قهر و دادهای پدر دختری زیادی را هم تخیل کرده‌ام. یکتا، مریم، حسانه، روژان، زهراسادات و هزار تا دختر دیگر را بارها و بارها گذاشته‌ام در معمول‌ترین موقعیت‌های زندگی و تصورشان کرده‌ام. بی آن‌که تصویری از پدرهاشان داشته باشم. ۲۰ سال پیش هم همین کار را می‌کردم. وقتی از مدرسه بیرون می‌رفتم و منتظر سرویس بودم. مدرسه شاهد درس می‌خواندم. ما آخری‌ها بودیم. آخرین فرزند شهیدهای دفاع مقدس که باباهامان توی ۸ سال جنگ شهید شده بودند. تعدادمان کم بود. توی کلاس سی و چند نفره، ۵ تا مثلا. بقیه یا فرزند وزیر و وکیل و آدم‌های مهم مملکتی بودند یا فرزند آدم‌های معمولی‌تر. می‌ایستادم و نگاه می‌کردم. آن موقع فقط سعی می‌کردم بفهمم کدام بابا مهربان‌ترست و کدام اخمالوتر. همان روزها فیلمی دیدم از دختری که وسط مراسم تشییع شهدا نام پدرش را روی یکی از تابوت‌ها دیده. دختر جیغ و داد کرده بود. کلی خواهش و التماس که ببرندش جایی و تابوت را باز کنند. از مردهای اطراف پرسیده بود استخوان دست این پیکر کدام است؟ و بعد که نشانش داده بودند دست را برداشته بود و کشیده بود روی سرش! و من با خودم تصور کردم لابد همین که دست را کشیده روی سرش بلند گفته: «آخیش!» حالا چند روزست دارند از این دست‌ها می‌چرخانند توی شهر. روی سر شهر. چند روز پیش مدرسه ما هم آمدند و درست همان وقتی که نفس و تارا داشتند به پهنای صورتشان اشک می‌ریختند و ناخن‌های لاک زده‌شان توی عکس‌ها می‌افتاد، یکی از مادرها داشت توی دفتر داد می‌زد که: «چرا جنازه آوردید توی مدرسه؟!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
؟! صبح دو ماه پیش داشتم با یکی از دانش‌آموزهایم بحث می‌کردم. حرف بی‌اساسی را مدام تکرار می‌کرد و تهش می‌گفت «تو گوگلم هست» بهش گفتم: «انقدر نگو‌ گوگل گوگل؛ مگه هر چی اون‌جا بود درسته؟» گفت: «بله خانم، گوگل که دروغ نمی‌گه.» گفتم: «گوگل هم راست می‌گه هم دروغ.» دستش را گرفت به گیس‌باف موهاش و رفت کنج آفتاب‌گیر حیاط تکیه داد به دیوار. عصر همان روز سر و کار خودم افتاد به گوگل. برای یک مقایسه توی مستطیل سفید گوگل نوشتم «معنی سبا» چند تا صفحه بالا آمد و مطابق چیزهایی بود که می‌دانستم. توی یکی از صفحه‌ها اما نوشته بود: سبا: دختری که تمام جان و روح پدرش می‌باشد. حالا دو ماه‌ست مانده‌ام باید این جمله را کجای دسته‌بندی‌ آن روزم در مورد گوگل جا بدهم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید» نگران بودم. نقطه‌ای توی قلبم باز و بسته می‌شد. زهرا گفت: «مامان می‌ترسی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ فقط داری عکس می‌گیری.» تازه به خودم آمدم و دستم را از روی دکمه دوربین برداشتم. دوربین را بستم و ایتا را باز کردم. آمدم ضربه بزنم روی کانال خبری که داشتم که یکی توی گوشم گفت: «این همه روز صبر کردی و آرامش داشتی. نخون! نبین! بگذر!» توی آن یکی گوشم، کسی دیگر داد می‌زد: «یعنی حتی نفهمی چی گذشته تو این روزا؟» دوباره آن صدای خونسرد اولی گفت: «لااقل این بالا نه. صبر کن پات برسه روی زمین. خوشی این بچه رو خراب نکن!» صداها هنوز داشتند توی گوش من و صورت هم فریاد می‌زدند که کانال را باز کردم. خواندم. سرم پر شد از جیغ‌های ممتد. از صدای نفس‌های بریده. حالا موی زن‌های روی ترن هوایی پریشان بود. جیغ‌هاشان سرخوشانه نبود. وحشت‌زده جیغ می‌کشیدند. دردمندانه. موج‌های ارم حالا سرخ بود و من می‌ترسیدم. می‌ترسیدم پایم بیاید روی زمین. می‌ترسیدم دخترکم گرسنه بماند، تشنه بماند. می‌ترسیدم برق الان چشم‌هاش با سرخی خون قاب بشود. می‌ترسیدم روی تَلّ آوار، حیران پیدا کردن چهره آشنایی بماند. می‌ترسیدم بهت‌زده دنبال دست و پایی که ازش کم شده بگردد. من سخت می‌ترسیدم. صدای ضبط شده تونل وحشت حالا واقعا ترسناک بود و هنوز داشت می‌گفت: «چشم‌هایتان را ببندید.» من می‌ترسیدم. می‌خواستم فریاد بزنم. هوار بکشم که پسرک متصدی ما را پیاده نکند. باید همین بالا می‌ماندیم. داشتیم می‌رسیدیم و او ایستاده روی سکو منتظر ما بود. دست‌هاش را آورده بود جلو که اهرم نیمکت را بگیرد. منتظر بود پایمان بخورد به زمین و دستش بهمان برسد. چطور توی این چند ثانیه به زهرا یاد بدهم از خودش دفاع کند؟ مقاومت کند. تسلیم نشود. چنگ بیندازد توی صورت سرخ و عرق کرده آن یارو و با ناخن، چشم‌های گرسنه دریده‌اش را بخراشد. چطور یادش بدهم دست‌هاش را حائل بدنش کند؟ چطور یادش بدهم نیشخند آن حیوان را که دید سیلی بزند توی صورتش؟ چطور بهش بگویم لگدش را کجا بکوبد؟ خدایا داریم نزدیک می‌شویم. من می‌ترسم. می‌ترسم. من زنم و مثل همه زن‌ها بیش از هر چیز از هتک حرمت می‌ترسم. داریم می‌رسیم به دست‌های منتظر پسرک. اندازه هیکل گنده یک مرد موسرخ با زمین فاصله داریم که با همه توانم فریاد می‌زنم: «من می‌ترسم.» صدای پسرک متصدی می‌پیچد توی گوشم: «آبجی آروم باش! شما که می‌ترسی چرا سوار می‌شی؟» نگاهش می‌کنم. چشم‌هاش دریده نیست. دکمه پیراهنش بسته‌ست. دست‌هاش خطا نرفته. دارد کمکم می‌کند پیاده شوم. حتی کمی مهربان است. می‌گوید: «روزه‌ای یا آب بیارم؟» بهش می‌گویم نیاز نیست. به زهرا اطمینان می‌دهم حالم خوش است و ارتفاع اذیتم کرده. دست‌های لطیف دخترم را می‌گیرم و به طرف خانه خاله می‌رویم. توی راه فقط سعی می‌کنم موریانه‌هایی که دارد ریزریز وجدانم را می‌خورد پرت کنم بیرون. باید به چیزهای دیگر فکر کنم. باید تصور نکنم. یاد حرف مداح محبوبم در مقتل‌خوانی ظهر عاشورا می‌افتم که با فریاد، هشدار می‌داد: «تصور نکن! تصور نکن! عبور کن!» باید افطار آماده کنم. امروز نوبت شربت گلاب بود یا بیدمشک؟ زهرا دیشب گفت نان شیرمال هم بگیریم. نوار ضبط شده هنوز دارد می‌گوید «چشم‌هایتان را ببندید» و سه بار تکرارش می‌کند. چشم‌های لبریزم را می‌بندم و آرزو می‌کنم کاش مردهای آن قبیله هم چشم‌هایشان را بسته باشند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بیشتر از دو ساعت‌ست دارم حرف‌های تکراری می‌شنوم. گوینده اخبار مدام از صعب‌العبور بودن منطقه می‌گوید و مردم را به تماشای چند قطعه فیلم تکراری دعوت می‌کند. توی همین دو ساعت اما قصه‌ها دارند تندتند توی سرم خلق می‌شوند. از جرقه اولیه تا ایده و طرح و پایان‌بندی، فاصله زیادی نیست. بین همه یکیش را بیشتر پسندیدم. نشسته‌ای کنج خانه‌ای جنگلی. مچاله شده‌ای کنار بخاری نفتی و نمی‌دانی گیجی سرت از بوی غلیظ نفت است یا شدت ضربات «فرود سخت»! نوک دماغت سرخ شده و تیغه‌اش تیر می‌کشد. عینک که نداری خستگی چشم‌هات بیشتر پیداست و حالا هولِ ولوله‌ای که می‌دانی افتاده توی مملکت هم ریخته پشت نگاهت. داری آستین قبای پاره‌ات را وارسی می‌کنی که پیرمرد کتری به دست می‌آید توی اتاق. نمی‌تواند فارسی حرف بزند. به ترکی جمله‌ای می‌گوید و کتری آب‌جوش را می‌گذارد روی بخاری. دوتا لیوان لنگه به لنگه از لبه طاقچه برمی‌دارد و می‌نشیند کنارت. بخار چایی که دارد برایت می‌ریزد مثل رنگش غلیظ است. یکی از لیوان‌های بدون دسته را با سینی ملامین هُل می‌دهد جلوی زانوهات و بهت لبخند می‌زند. پیرمرد توی خواب هم نمی‌دید زیر سقف تَرک‌دار خانه‌اش با رییس‌جمهور چای بخورد. کاش آخر قصه‌ها همیشه خوش باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ محمد خانه نیست و اکسیژن هم نداریم. می‌ترسم. یاد آن عصر جمعه افتادم. سه سال پیش. توی خانه با دخترها تنها مناظره را نگاه می‌کردم. آن‌جایی که آن بی‌معرفت خطاب به سید ابراهیم رییسی، سندرم فلان را گفت خیلی عصبی شدم؛ آن‌قدر که باز حمله آسمی شدیدی پیدا کردم. افتاده بودم روی زمین و احساس می‌کردم کسی پایش را روی خرخره‌ام فشار می‌دهد. زهرا رنگش پریده بود. بهش اشاره کردم گوشی را بیاورد. زنگ زدم به محمد و تا با اکسیژن برسد خانه خودش هم آب‌طلا لازم شده بود. روزنامه‌ی مچاله را که حالا از بس فشارش دادم شده اندازه توپی کوچک پرت کردم. چشم‌های خیسم را بستم. خدایا من حق داشتم یک‌سال دیگر بدون حمله آسمی سر کنم؛ ولی فردا هرچه شد تو قلبم را آرام کن! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
صبح‌هایی هست که دوست داری خواب به خواب می‌رفتی. تا همین چند سال پیش فکر می‌کردم چه خوب که اوایل انقلاب نبوده‌ام. چه خوب که دلواپسی‌های هر روزه را درک نکرده‌ام. چه خوب که نیمه‌شبی، صبح زودی کسی بیدارم نکرده تا خبر تلخی بهم بدهد. چه خوب که صبح با صدای گریه اهالی خانه از خواب بیدار نشدم. «چه خوب» نه که یعنی غرض کجی داشته باشم؛ یعنی چه خوب که سر تلخ خیار به من نرسید و حالا دارم با خیال راحت نمک می‌پاشم و بقیه‌اش را گاز می‌زنم. تا همین چند سال پیش خیال خوش می‌بافتم و آن صبح جمعه که رسید تار و پود خیالم با بوی خون و صدای مهیب انفجار در هم آمیخت. حالا دوباره صبح شد و خبری دیگر رسید. شقیقه‌هام نبض می‌زند، قلبم مچاله می‌شود، هرچه سعی می‌کنم ریه‌هام پر نمی‌شود. به دیروز فکر می‌کنم و صفحه کوچک تلوزیون. به مراسم تحلیف. به آن وقتی که کارگردان کادرش را بست روی اسماعیل هنیه و مقارنه‌ای که توی سرم شکل گرفت. به ابراهیم ما و اسماعیلِ آن‌هـ نه! باز هم ما! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan