eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
821 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️بخش دوم ؛ چند ثانیه‌ای ماتم برد. داشتم حساب و کتاب می‌کردم، انگار که یادم رفته باشد: «بله... عکسش روی دیوار آپارتمان ماست. چطور؟» با ناراحتی نگاهش را برگرداند و گفت: «کاش می‌زدنش روی دیوار خونه خودمون». بی‌معطلی گفتم: «آخه منزل شما ته کوچه است. معمولا برای احترام و این‌که عکس دیده بشه، می‌زنن سر کوچه.» این‌بار دیگر غم توی صدایش را می‌توانستم بشنوم: «آخه اونجا خاک می‌خوره... کسی هم نیست تمیزش کنه.» چیزی توی قلبم فرو ریخت. باورم نمی‌شد. چند بار جمله‌اش را در ذهنم نشخوار کردم تا هضمش کنم. خدای من! من چه فکری می‌کنم و او چه فکری!! ما کجای کاریم و او کجا؟!... قول دادم روی عکس را تمیز کنم. عصر که برمی‌گشتم خانه، اول از همه عکس را دیدم. باز چشمانم پر از اشکِ درد شد. چرا تا بحال بودن عکس شهید روی دیوار خانه‌مان این‌قدر برایم موضوعیت نداشته؟! چرا به گرد و غبار روی قاب توجه نکرده بودم؟ چرا...؟! حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد. سال‌هاست که مادر پر کشیده و رفته پیش شهیدش. سالهاست که ما از آن کوچه کوچ کردیم... امروز بعد از نماز صبح، یکهو مادر شهید آمد توی خاطرم. چه جالب که دیروز روز مادر بود؛ سلام مادر!... دوباره مثل آن روز چیزی توی قلبم فرو ریخت؛ نکند روی عکس شهیدش گردو غبار نشسته؟!... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.co/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
✍بخش دوم ؛ با این جمله کورسوی امید و ریزه جانی زیر رگ‌های‌شان می‌دوید، دست شان را به زور بالا می‌آوردند تا چیزی از ظرف بردارند؛ اما با جمله‌ی «... هنوز خیلی کار داریما....» همان جانِ بالا نیامده هم می‌رفت. این بی‌رمقی وقتی بیشتر می‌شد که مجبور بودند در اوج خستگی هویج‌های نارنجی قلمی را که به آنها تعارف کرده بودم گاز بزنند! خانم بهداشت بارها به ما تذکر داده بود که خوراکی مفید مدرسه ببریم. و خب من به عنوان نماینده کلاس وظیفه خودم می دانستم که برای انرژی بخشی بیشتر، حتما به بچه ها خوراکی مفید تعارف کنم. چه خوراکی‌ای هم بهتر از هویج! بی خود نیست خرگوش ها خیلی چالاک و فرز و باهوش هستند، چون هویج می خورند! ما هم برای کارمان به هوش و چالاکی نیاز داشتیم. برای همین بود که شب قبلش بعد از کلی نوشتن لیست خوراکی‌های مفید و حذف و اضافه کردن، به هویج های خوشگل و نارنجی رسیدم. تک تک‌شان را خودم انتخاب کردم و شستم. با این وجود نمی دانستم الان که بچه‌ها هویج می‌خورند چرا حال شان خوب نبود! اشکال از هویج‌ها که نمی‌توانست باشد؛ هم مفید بودند و هم تازه و انرژی‌بخش؛ پس اشکال از بچه‌ها بود... باز در این نقطه حساس، مثل یک رهبر می رفتم در فاز انگیزه‌بخشی. کفش‌هایم را درمی‌آوردم و می‌رفتم بالای نیمکت. احساس می کردم ارتفاع برای دادن انرژی به دیگران مهم است؛ هر چه بالاتر، پخش انرژی بیشتر. بعد مانند یک مدیر توانمند سعی می کردم با یادآوری عواقب و نتایج کار، امید را به جان آنها برگردانم، می‌گفتم: «خانم فلانی که بیاد و ببینه می‌گه به به ... خانم بهمانی که حتما ماتش می‌بره... اون کلاس رو رفتم دیدم، افتضاح بود...کلاس پنجمیا رو بگو فکر کردن قدشون بلندتره حتما تزیین شون هم بهتره... اول_دومی‌ها هم که ریزه میزه‌ان، نمی تونن... کلاس ما از همه قشنگ تر شده... بچه ها خیلی خوب داریم تزیین می کنیم...» بعد با خوشحالی و هیجان خودم علم کار را بلند می کردم و یکی یکی بچه ها همراه می‌شدند. یادم هست آن روز چند ساعتی از تعطیلی مدرسه هم گذشته بود و ما همچنان با حرارت مشغول کارمان بودیم. حسین آقا آمد جلوی در کلاس و گفت: «الهام دلاوری... بابات دم در منتظره». الهام با گریه و التماس رفت و از پدرش وقت اضافه گرفت. هیچ چیز ما را از هدفی که داشتیم دور نمی کرد؛ قرار بود برای دهه‌ی فجر بهترین کلاس را از نظر تزیین و برنامه انتخاب کنند و ما می خواستیم بهترین باشیم. 〰〰〰〰〰 بعد از آن نفس عمیق، چشمانم را باز می کنم و یک گاز اساسی به هویجی که در دستم هست می‌زنم. طعم عجیبی دارد، انگار در طول این همه سال هیچ یک از هویج‌ها این طعم را نداشت؛ هویجی با طعم خوش خاطرات. همین طوری که هویج می‌خورم، چشم هایم را مجدد می‌بندم و در ذهن سعی می‌کنم صورت بچه‌ها و جمله‌های‌شان را بخاطر بیاورم: - دهه فجری خیلی خوبی بود... - چه کلاس قشنگی شده واقعا... - خانم فلانی رو دیدید، ماتش برده بود... - فاطمه چرا موقع سرود یهو خنده ات گرفت... - هویج مفیده ها اما من دوستش ندارم... - چقدر سفته، ... خرگوشا چطور می خورن... - بچه ها! بچه ها! یکی از کلاس پنجمی ها تو راهرو گفت انگار کلاس ما برنده شده... و من بعد از این همه سال، هنوز دوست دارم در دهه‌ی فجر تزیین کنم و ریسه بکشم. هنوز دوست دارم به دیگران امید بدهم. هنوز دوست دارم... و هنوز فکر می کنم دلم از شوق انقلاب لبریز است. ✍ دورهمگرام؛ 💠 http://ble.ir/dorehamgram http://instagram.com/dorehamgram http://eitaa.com/dorehamgra https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com 💠 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 https://ble.ir/janojahan http://eitaa.com/janojahanmadarane https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
بخش دوم؛ از روضه می‌رویم خانه مادرم. مهدی را آرام روی مبل می‌گذارم به امید این‌که خوابش ادامه‌دار باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم، علی خواب‌آلود و خسته روی زمین نشسته است. تصاویر را می‌بینم اما انگار مغزم فرمان نمی‌دهد. علی می‌دود جلوی تلویزیون: «مامان! کی موشک زده؟! مامان، ما موشک زدیم...» مدام بالا و پایین می‌پرد و با شور و هیجان «مامان، ما به اسرائیل موشک زدیم! ما جواب‌شونو دادیم. الله اکبر، الله اکبر... مرگ بر اسرائیل...» مهدی بیدار می‌شود و با چشمهای نیمه‌باز کنارمان می‌ایستد. همین‌طور که سعی دارم علی را آرام کنم تا بفهمم چه شده، او مرا دعوت به تکبیر می‌کند. مادرم هم به جمع‌مان اضافه می‌شود. شوقی غرورآمیز و حماسی زیر پوستم می‌دود. علی با هیجان می‌گوید: «مامان‌جون، باید تکبیر بگیم!» من که هنوز انگار خشکم زده، در حال دو دوتا چهارتا کردن موقعیت و شرایط همسایه‌های مادرم هستم که صدای الله‌اکبر علی را می‌شنوم. رفته توی بالکن و فریاد می‌زند. مادرم هم با او همراه می‌شود. نگاهم به موشک زرد رنگش می‌افتد که در دستش بالا و پایین می‌رود. اشکم بی‌صدا جاری می‌شود. صدای دیگری نیست؛ در این لحظه فقط بانگ الله اکبر او به‌ گوشم می‌رسد و به یادم می‌آورد امروز در روضه می‌گفتیم: «باید صدای بی‌صدای مظلوم باشیم.»‌ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan