#نبین_قدّم_کوچیکه
با دختر پنج و نیم سالهام کنار پیادهروی شلوغ یکی از خیابانهای مشهد ایستاده بودیم. دخترم پلاکاردی دستش بود و مدام به سمت خیابان میچرخید.
گفتم: "سمت من وایستا دخترم ....مردم این طرف هستند. بذار جمله پلاکاردت رو بخونن. تو قدت کوچیکه ماشینا نمیبینن که بتونن بخونن"
دخترمگفت: "من دوست دارم ماشینا رو نگاه کنم. بوق میزنن..."
با اشتیاق برای هر ماشینی که رد میشد، پلاکارد را تکان میداد و با دست دیگر بای بای میکرد.
روی پلاکاردش نوشته شده بود: "حجاب یعنی خیابان ادامه حریم خصوصی خانه من و تو نیست، هموطن!"
یکدفعه دختر کوچولویم برگشت و گفت: "مامان، خانومه واسم دست تکون داد و روسریش رو سرش کرد تو ماشین... دیدی با همین قد کوچیکم میبینن."
و بعد شروع کرد به خواندن این شعر:
"با همین قد کوچیکم، قیام میکنم برات..
با همین قد کوچیکم، امر به معروف میکنم برات.."
و من با خوشحالی گفتم: "عجب! سلام فرمانده رو هم که بروزرسانی کردی..."
#شهربانو_هماورد
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادوم_خونه،_پستهی_خندون
فردا من و همسرم به مدرسهی دخترم دعوت شدهایم؛ برای مراسم قدردانی از اولیاء فعال.
امروز دختر ۷ سالهام از خواب بیدار شد و گفت: «مامان میشه فردا نری مدرسه؟»
با تعجب گفتم: «برای چی؟ نمیشه نرم! آخه دعوت کردن.»
- خب پس بابا نره!
- چرا؟
- آخه من چند تا کار بد دارم تو مدرسه. از بابا خجالت میکشم!
- حالا یه کم اون کاراتو بگو، شاید بتونم یه جوری کمکت کنم.
- نگارشهام رو نمینویسم بعضی وقتا. روی یکی از دوستام آب ریختم. قمقمه آبم میفته رو زمین، سر و صدا میشه. یه بار به جا دوستم دیکته نوشتم یواشکی، همون روزی که دیکته خودم بد شد، اون دوستم به جای من نوشت؛ آخه خیلی دوست داشت یه بار خیلی خوب بشه. جواب سؤالا رو جای بچهها میگفتم بعضی موقعا. با یکی از بچهها دعوام شد،بهش حرف زشت زدم....اووووم دیگه یادم نمیاد.
کمی فکر کردم و گفتم: «حالا چی میشه بابا هم باشه؟ من بهش میگم بچهها تو مدرسه بعضی وقتا ناقلا میشن دیگه!»
گفت: «نه! آخه من پیش بابا آبرو دارم! دوست ندارم این ناقلاییهامو هم بدونه.»
- خب اینا هم مثل ناقلاییهای تو خونه هست دیگه.
- تو که اونا رو نمیگی به بابا.
یادم آمد من هیچوقت به بابا از دخترم شکایت نکردم و دخترم خیلی خوب این را درک کرده.
یادم آمد سر دختر اولم که جوان و ناآگاه بودم، شکایت میکردم و او هم خوب درک کرده بود.
دخترم را بغل کردم و برایش موضوع دعوت مدرسه را توضیح دادم. با خوشحالی گفت: «پس بابا رو حتما ببر...»
یکدفعه گفت: «فقط از مدیرمون بپرس برای چی پرونده بچههای ناقلا رو میذارن زیر بغلشون؟ حالا نمیشه بدن دستشون؟ آخه زیر بغل هم شد جا؟؟؟»
با عصبانیت ساختگی گفتم: «مگه دیگه چیکارا کردی ناقلا؟؟؟»
خلاصه روز دختر ما هم اینطوری شروع شد!
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سینهزنی_با_بوی_قیمه
حتی گرسنگی هم مانع نشده بود که پنج، شش تا بچهای که همراهمان بودند در سینهزنی هیئت شرکت کنند. وجدانی هم خوب سینه میزدند، دستها را میبردند بالای بالا و با زور فراوان میکوبیدند توی سینه. از آشپزخانهی هیئت که کنار حیاط بود یک جورِ غلیظی بوی غذا به مشام میرسید که تا مغز استخوان میرفت. با همراهی بچهها تمام مدت روضه و سینهزنی را ماندیم و تا آخر، تمام مراسمات هیئت را مو به مو اجرا کردیم. اواخر روضه که شد، روضهخوان خیلی نرم و در لفافه روضهی جدیدی خواند! لُبّ مطلب روضهی آخرش این بود که غذا کم آمده است؛ یعنی هیئت بیش از ظرفیت معمولش شرکتکننده داشته و حالا دستاندرکاران شرمندهی مستمعین هستند!
واویلای ما از همین نقطه شروع شد. حالا با این بچههای گرسنه و سینهزده که دلهایشان را صابون زدهاند انتهای مراسم غذا بگیرند چه کار کنیم؟ با مکافات فراوان سرشان را گرم کردیم و طوری که متوجه ماجرا نشوند از هیئت بردیمشان بیرون. توی مسیر بازگشت یک رستوران پیدا کردیم و مخفیانه چند پرس غذا گرفتیم و دادیم دست بچهها.
وقتی با خوشحالی درِ ظرفهای غذایشان را باز کردند گفتند: «این که قورمهسبزیه! ما از اول روضه با بوی قیمه سینه زدیم!»
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan