eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
537 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ زن حتی برای ورودی اتاق‌ها هم برنامه ریخته بود؛ با ماه و ستاره‌هایی آویزان و درخشان. شاید می‌خواسته آهنگ آمدن هر فرد را برای لحظه‌ای هم که شده زودتر بشنود. بعد نفس راحتی بکشد و الحمدلله‌ی بگوید. اصلا هر چیز را به قاعده سر جایش گذاشته بود. چه سنگری برای «یحیی» ساخته بود. انگار می‌خواسته آب توی دلش تکان نخورد‌. برایش توی هر اتاق مبلی گذاشته و یک تلویزیون. در هر دیواری پنجره‌ای. یک پنجره رو به خیابان که دشمن را در روز بهتر ببیند. شب‌ها جانمازش را ببرد کنار پنجره اتاق پشتی؛ ماه و ستاره‌های درخشان آویز سقف را ببیند که چطور تاریکی را شکافته‌اند و دلخوش شود به ستاره‌های حماس. و بعد در گرگ و میش صبح برود کنار پنجره‌ شمالی. آن‌جا زیر نور خورشید و ماه، نقشه‌ی جدیدش را روی کاغذ بیاورد. خبر می‌آید که جنوب را تخلیه کنید. چند دست لباس برمی‌دارند و آخرین نگاهشان را به خانه می‌اندازند. خودشان را به خدا می‌سپارند و خانه را به امان خدا. طاها آخرین فیلمش را از خانه می‌گیرد و سوار بر سرنوشت می‌شوند و می‌روند. حالا زن سنگرش را عوض کرده. به یک چادر پوسیده در خان‌یونس رفته. صبح به صبح بیدار می‌شود، شالش را روی سرش می‌چرخاند، محکمش می‌کند، چروک عبایش را از هم باز می‌کند. می‌رود تا اول اردوگاه، دنبال آب و غذا. هوا هنوز کاملا روشن‌نشده، با تکه نانی برمی‌گردد. گِل خشک‌شده‌ی صندل طاها را می‌تکاند. انگشت‌هایش را میان موهای وِز شده‌ی دخترش می‌کشد. کمی صاف می‌شود‌. اشرف‌ابوطاها را می‌فرستد درِ چادرِ همسایه تا زخمِ پایِ تیرخورده‌ی ابومحمد را تمیز کند. طاها می‌رود سنگ جمع کند. زن درز پوسیده چادر را می‌دوزد تا خنجر نور نسوزاندشان. طاها با سرعت برمی‌گردد: «یا اُمّی استشهد یحیی سینوار فی بیتنا». اشرف ابوطاها سر می‌رسد: «یزیدنا فخرا ان تستشهد فی منزلنا». زن اشکش را پاک می‌کند: «فداکَ بیتنا و ارواحنا و کلّ ما نَملک» و نقشه سنگر بعدی را می‌کشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ ساختمان‌های فروریخته را نگاه می‌کنم، «هِبه فرصت کرده بود بچه‌هایش را صدا بزند؟» در راه، هی عباس را صدا می‌زدیم تا خواب نرود. «مادرِ زیر آوار مانده، صدایش به بچه‌اش می‌رسد؟» رسیدیم بیمارستان. مرا پی نخود سیاه فرستادند. در دو دقیقه با ظریف‌ترین نخ بخیه، زخم پیشانی بسته شده‌ بود. من بی‌خبر بودم و عباس بی‌حس. نه او دردِ سوزن در پوستش را چشید و نه چشمان من ردّش را دید. هنر، رسمی‌ترین زبان دنیاست. نقاشی، عام‌ترین و خواناترینش. عرب باشی یا آریایی، اروپایی باشی یا آمریکایی، تفاوتی ندارد؛ تصویر، به زبان خودت با تو سخن می‌گوید. در همه‌ طرح‌های هِبه، قدس طلایی در وسط صفحه است. دور تا دورش خانه‌هایی ساده اما سالم هستند، پر از درخت؛ از زیتون گرفته تا کاج. قبل از آن، اخبار تجمع مردم اروپا را نشان داده بود. حالا همه خواهان آزادی‌اند. از یادآوری‌اش «کاراواجو» می‌آید به ذهنم؛ نقاش زبر‌دست ایتالیایی که با ظرافت، به تن‌های بی‌جان طرح‌هایش جان می‌بخشید. نقاشی‌هایش غم، خشم، نفرت و قتل را روایت می‌کرد. در تابلوهای هِبه، حیات را می‌دیدی. او توی غزه در بند بود و رهایی را می‌کشید. صدای اذان را انگار از بیت‌المقدسِ نقاشی‌هایش می‌شنیدی و صدای قهقه‌های بچه‌ها را از زیر سقف خانه‌ها، حتی بوی برگ زیتون را. «آزادی» را می‌‌دیدی، همین زندگی عادی را. اهل هنر، اهل لطافتند و در صلح با بشریت. «کاراواجو» خشن بود. قمه به دست راه می‌رفت، دوئل می‌کشید و آخرِ کار، از بی‌گناهی جان گرفت. او در مهد «آزادی»، در نهایت به مرگ طبیعی مرد. می‌نشینم. دستمال را از روی میز به میزبانی اشک‌هایم برمی‌دارم. شالِ روی سر دخترک آرام گرفته، اشک‌هایش را پاک می‌کند. تلویزیون قفل شده روی یک تابلو؛ «هِبه» خودش را کشیده بود با چهار پسرش. دغدغه که داشته باشی، حتی با چهار پسر قد و نیم‌قد می‌زنی به دل آرمان‌هایت. آمال و آرزوهایت را می‌پاشی روی تابلوی نقاشی؛ مثل همان تابلو که نورافشانی آسمان قدس را کشیده بود، در شهری آرام. انگار روز آزادی قدس شریف است. سُر می‌خورم توی آرزوها و بهانه‌هایم: «چهار پسر سخت‌تر است از دو تا! در بازی رنگ‌ها فرصت اشتباه کم است. ردّ رنگ بر سفیدی تابلو می‌ماند. ولی قلم را می‌شود خط زد و دوباره نوشت. او چه خوب می‌دانست که فرصت‌ها چون ابر می‌گذرد. در او چه چیزی زنده بود که ایستاده نگاهش داشته؟!» علی چشمان قرمزم را می‌بیند: «مامان گریه نکن!» عباس هم می‌شنود. به سمتم می‌آیند. خودشان را جا می‌کنند روی دو زانویم. دست‌هایم را حلقه می‌کنم دورشان. صورتم را خم می‌کنم روی سرشان. پیشانی‌شان را می‌بوسم. خبری از جای بخیه‌ نیست. بوی موهای لطیفشان می‌دود زیر بینی‌ام. «هبه آخرین بار کی بچه‌هایش را بوسیده بود؟» حالا او آزاد و رهاست. تابلوهایش سوخته، جسمش هم. چهار پسرش هم. روحش دارد بالای قدس آزادانه پرواز می‌کند. کنار ساختمانشان ایستاده‌ام. بوی خاک و خون می‌آید. بوی کاغذِ سوخته. بومی نیمه‌سوز. می‌شناسمش! تابلوی آزادی قدس است. اشک امانم را بریده. سرم را می‌اندازم پایین. بال شالش زیر آوار پیداست. «این‌جا جهان روایت‌هاست. قلم‌مویش کجاست؟» قلمم را برمی‌دارم. کاش متبرک شود به قلم‌مویش... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش سوم؛ شاید فیلم صدها هزار سرباز آمریکایی و اسرائیلی به فرماندهی ترامپ و نتانیاهو را می‌ساخت که دور تا دور اصحاب حسین (ع) را گرفته‌اند. با این کار، اول زن‌ها را می‌ترساند. بعد هم عکس تانکی صورتی می‌گذاشت و زیرش می‌نوشت «مردها جنگ را شروع می‌کنند و زن‌ها تمام!» با مامان مامان گفتن علی به خودم می‌آیم. - مامان جت ساختم، قشنگ شده؟ - چه‌قدر خوب شده. - می‌خوام باهاش اسرائیلو نابود کنم. عباس چشمان مشکی گردش را گردتر می‌کند و طوری که انگار من کوتاهی کرده باشم می‌پرسد: - چرا ایران با موشک اسرائیلو نابود نکرد تا امام حسینو شهید نکنن؟ تجربه ثابت کرده بحث با بچه‌ها بی‌فایده است. می‌نشینم پای لگو. - بچه‌ها بیاین یه ماشین بزرگ درست کنیم. دستانم لگوها را روی هم می‌چیند، چفتشان می‌کند و خیالم پروازکنان دورتادور تاریخ می‌چرخد تا اتفاقات را به هم بچسباند. لابد وقتی خبر جنگ با حسین(ع) پخش می‌شد، نیروهای یمنی و لبنانی با زیردریایی، خودشان را به معرکه می‌رساندند و حماس شبانه از دیوار حائل طوری عبور می‌کرد که آفتاب هم خبردار نمی‌شد. ایرانیان هم که حتما نخوانده و نگفته آن‌جا بودند. بغض راه گلویم را می‌بندد. سرم را بلند می‌کنم که اشک‌هایم نبارد. چشمانم به قاب کنار تلویزیون می‌افتد. پرچم مشکی یاحسین‌مان را قاب عکس سه نفره‌ی سردار سلیمانی، سید حسن نصرالله و حضرت آقا نگه داشته. مگر نه این است که تاریخ تکرار می‌شود. حتما اولین تیر که شلیک شد، علی‌اکبر جوشنش را می‌پوشید، ولی قاسم سلیمانی از راه می‌رسید و نمی‌گذاشت علی‌اکبر پا به میدان بگذارد. در همان حال فریاد می‌زد: «امروز قرارگاه حسین‌بن‌علی(ع) ایران است. بدانید جمهوری اسلامی حرم است.» بعد تک‌تیراندازها به دستورش حمله می‌کردند و صدها تانک مرکاوای اسرائیلی جلوی روی همه‌شان آتش می‌گرفت. آن وقت ترامپ سرخ‌تر از آتش تانک‌ها برافروخته می‌شد. موشکی از چپ بر فراز آسمان پیدا می‌شد و تا سری بخواهد به سمتش بچرخد، سلیمانی و دوستانش را به شهادت می‌رساند. و بعد ترامپ کریه‌تر از همیشه پیغام می‌داد: «من قاسم را حذف کردم چون او می خواست ارتش ما را نابود کند.» و مَصی بایویِ پیجش را تغییر می‌داد و استیکر رقص و خنده می‌گذاشت. آن‌وقت لشکر حزب الله به میدان می‌آمد. سید حسن ‌نصرالله دستان بریده‌ی قاسم را بلند می‌کرد: «ما راه او را تکمیل و اهدافش را محقق می‌کنیم.» و دستور می‌داد پهپادهای زرد رنگشان از سمت راست بلند شوند و به سمت دشمن بروند. بمبارانشان کنند و گنبد آهنینِ لشکر ترامپ و نتانیاهو را به سُخره بگیرند. بعد، نتانیاهو خشمگینانه وزیر جنگش را فرابخواند و چند دقیقه بعد دودی غلیظ و بدبو دور ارتش حزب‌الله را بگیرد؛ بمبِ شیمیایی، سید حسن نصرالله و یارانش را شهید کند. دوباره مَصی پست بگذارد «حسین، خودش و فرزندانش را پنهان کرده و یارانش را به دهان مرگ می‌فرستد!» یحیی سنوار مغرورانه بلند شود، صدایش را صاف کند و فریاد بزند: «من این جمله از امام علی(ع) را خوب به خاطر سپرده‌ام که فرمود دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت توست. روز اول هیچ‌کس نمی‌تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ‌کس نمی‌تواند تو را نجات دهد. شهادت آرزوی ماست. من ترجیح می‌دهم با شهادت بمیرم تا با بیماری و تصادف.» این را بگوید و یارانش با پهپاد و موشک به نتانیاهو و نیروهایش حمله کنند که دو هزار نفر در دم جان دهند. و بعد نتانیاهو وحشی‌تر از همیشه آن قدر بمب و موشک بیاندازد که سنوار و نیروهایش هم شهید شوند و آن هنگام که از یاران حسین (ع) کسی نمانده، علی‌اکبر بلند شود. اشک‌هایم امانم را بریده‌اند. دیگر توان مخفی کردنش را ندارم. حالا حتما علی‌اکبر جوشن می‌پوشد، درحالی‌که دشمنان انقلاب صف به صف مقابلش ایستاده‌اند... . - مامان چرا داری گریه می‌کنی؟ - شاید ناراحته که نذاشتیم کتابش رو بخونه. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane