#عادت_میکنیم
فندک و سیگار بابا همیشه بالاترین جای طاقچه بود. ما بچهها نه دستمان میرسید و نه جرأت داشتیم بهشان نزدیک شویم. روی سیگارش خیلی تعصب داشت. بسته به حالش که خوب بود یا بد، سر ماه بود یا وسط ماه، کار و بار درست بود یا درب و داغان، تعداد سیگاری که بابا دود میکرد، فرق داشت. یادم است وقتی خبر شهادت عمو را آوردند، همانجا توی بالکن نشسته بود و غمِ نبودِ برادرش را به جای اشک با دود سیگار به آسمان میفرستاد. هر چقدر خستهتر بود و غمگینتر، پُکهای عمیقتری به سیگارش میزد.
یکبار که جعبه سیگار بابا را دیده بودم عکس یک ریهی سیاهشده مثل لیقهی توی دوات، رویش بود. دویدم توی آشپزخانه: «مامان یعنی ریهی بابا هم اون شکلی شده؟» دلم میخواست توی سینهی بابا یک شش سالم و صورتی و تر تمیز باشد. عین عکس آن طرف جعبه. با بغض گفتم: «اصلا چرا بابا سیگار میکشه؟» مادرم همینطور که داشت زیر شعلهی گاز را کم میکرد برنج ته نگیرد، متفکرانه گفت: «بعضی عادتا کنار گذاشتنشون خیلی سخته. آدم باهاشون زندگی میکنه.»
✍ادامه در بخش دوم؛