#فراموشی
باباجون مدتیست که صبحها، نان و چایش را که تمام میکند، میرود اتاقش، لباس رزم میپوشد. آچار و پیچگوشتی به یک دست و یک سطل روغن موتور در دست دیگرش راه میافتد سمت پارکینگ. انقدر روغن توی موتور سوخته و سوراخشدهی ماشینش میریزد که کل پارکینگ و لباسهایش میشوند روغن! بعد میآید بالا و داد مامانجون است که به هوا میرود: «آخه خسته شدم از دستت! تمام زندگی منو کردی روغن! فک میکنی من مث جوونیام جون دارم؟» البته از وقتی حاجآقا با سمعک به حمام رفت و آن را هم سوزاند خیلی اهمیتی ندارد حاج خانم اینها را بگوید یا نگوید، او آرام میرود سمت اتاقش، لباسش را عوض میکند، دراز میکشد روی تختش و تمام.
متولد میدان خراسان است، از خانوادهای تماما طهرانی، اما با ترکها چنان حرف میزند که میپنداری در تبریز متولد شدهاست. بیراه هم نیست! دو سالش که بوده باقر خان مهذبالدوله والی آذربایجان به فکر تعمیر قناتهای شاهگلی(که امروز اسمش شده ایلگلی) میافتد و حاج تقیمقنیباشی را که مهندس قنات بوده به تبریز اعزام میکند. حاجتقی هم دختر بزرگتر و دو پسر کوچکتر و ربابه خانم همسر باردارش را سوار درشکه میکند و راهی میشوند به سمت تبریز. تعمیرقناتهای شاهگلی تا ده سالگی پسر کوچکشان علیاصغر طول میکشد و این هشت سال زندگی در میان باغستانهای تبریز و مدرسه رفتن با همکلاسیهای ترکزبان علیاصغر را در زبان ترکی استاد کردهاست.
✍ادامه در بخش دوم؛