eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
791 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ - نخیر خانوم! با این تریلی کجا می‌خوای بیای؟ برو یه جای دیگه پیدا کن، با این همه وسیله که اینجا جا نمی‌شید. چیزی در وجودم شکست، مثل یک کاسه‌ی چینی گل قرمزی، که قربانی جمله‌ی «مامان ببخشید حواسم نبود» کودکی شود! از لابه‌لای جمعیت گنبد را پیدا کردم. روبه‌رویش ایستاده بودم ولی آن را نمی‌دیدم. سیل اشک‌ها به چشم‌هایم مجال دیدن نمی‌داد. چشم‌ها را بستم. در همین حال و هوا بودم که با صدای همسرم روی زمین هبوط کردم. - خانوم بیا خدا رو شکر جا پیدا شد! بالأخره نشستیم. ریه‌ها را از عطر منحصربه‌فرد هوای حرم پر کردم. انگار گوشم تازه داشت می‌شنید: «یا حَلیماً لا یَعجَل، یا جَواداً لا یَبخَل... سُبحانَکَ یا لا الهَ إلّا أنت ألغوث ألغوث خَلِّصنا مِنَ النّارِ یا ربّ» فراز آخر بود. با تمام شدن دعا یاد جمله‌ای که زیاد برایم تکرار شده بود افتادم. جمله‌ی آشنایی بود: «چقدر زود تمام شد!» قرار بود غر نزنم و غصه نخورم پس *به فکر توشه‌گیری از زمان باقیمانده افتادم. قول و قرارهایی که با همسر گذاشته بودیم در گوشم زمزمه شد. هر سال برنامه سالانه‌مان را در شب قدر می‌نوشتیم؛ برنامه‌های مادی و معنوی.* دفتر را بیرون آوردم و با مشورت هم مواردی را نوشتیم. دختر کوچک‌تر را که فقط خواب، حریف سر و صداهایش بود روی پای پدر گذاشتم و پتو را رویش انداختم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سطل آبی روی سرم خالی شد! - مامان شماره یک دارم! چه باید می‌گفتم؟ چه می‌توانستم بگویم؟ مگر راه چاره‌ای هم بود؟ - مامان ما تازه نشستیم! نمی‌تونی تحمل کنی؟! با صدایی ریز و کودکانه، تمام اقتدارش را جمع کرد و گفت: «نه، داره می‌ریزه!» نفهمیدم چطور خودم را از میان زنان و مردانی که غبطه‌ی سیم‌های وصلشان و اشک‌های روانشان را می‌خوردم به پارکینگ حرم رساندم! بالأخره برگشتیم. با صعود پله‌برقی، صدای مداح هم واضح‌تر می‌شد: «بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ، بِمُحمِّدِ بنِ علیٍ» با خودم گفتم: - خدایا در حریم حرم به دنبال رحمت واسعه‌ی‌ تو می‌گشتم و تو برای من جهادی را تقدیر کردی که خودش جاری‌کننده‌ی این رحمت واسعه‌ست! تشنه‌ی باران رحمتت هستم خدای مهربانم. سیرابم کن! احساس می‌کردم سیمم وصل تر از همیشه است. دیگر سردم نبود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ همان چهارده سال پیش بود که نشستن در کلاس‌های دانشگاه برایش مایه‌ی افتخار شده بود. دانشگاهی که حتی تصور قبولی در آن، برق در چشمانِ بی‌رمق هر کنکوریِ از جنگ برگشته‌ای می‌اندازد و در همان حالِ سرمستی وقتی سینه‌اش را جلو می‌دهد چند سانتی‌متری به قدش اضافه می‌شود. تصویر یک چرخ‌دنده‌ی بزرگ سفید‌رنگ، روی پس‌زمینه‌ای آبی آسمانی با نوشته‌ای در میان آن با عنوان «دانشگاه صنعتی شریف»، ساختمان ابن‌سینا را برند کرده بود. سارا عاشق برند بود و حالا از همین سکوی ساختمان ابن‌سینا با اولین پرواز به یک آسمانِ آبی کم‌رنگ و بی‌رمق پریده بود. در همین‌حال که دفتر خاطرات دوران دانشجویی را ورق می‌زدم ناگهان صدای افتادن یک ایمیل توی اینباکس گوشی، حواسم را از سارا پرت کرد. رویش ضربه زدم. معاون آموزشی دانشکده تاریخ دفاع را تایید کرده‌بود. وقت زیادی نداشتم. نه برای تماشای مبارزه‌‌ی سهمگین ذوق‌زدگی و اضطراب و نه برای تکمیل پایان‌نامه. چند ماه بعد که با تمام مشقت‌ها در حال نوشتن صفحه‌ی تقدیم بودم، یاد روزهایی افتادم که برای انتخاب عنوان پایان نامه با استاد راهنما کلنجار رفته بودم. - استاد برای من مهم اینه که موضوعی باشه که به درد ایران بخوره و کاربردی باشه. می‌دانستم «پرواز دسته‌جمعی هواپیماها» موضوع روز دنیاست، ولی فقط به‌خاطر اینکه برای کشورم آن را پیاده کنم زیر بار سختی‌ها و پیچیدگی‌هایش کمر خم کرده‌بودم. به خاطر سفارش بابا که تاکید می‌کرد: «ببین برای این مملکت چیکار می‌تونی بکنی، همون کار رو بکن» زمانی که شروع به انجام پروژه کردم تمام جزئیات را مطابق با شرایط ایران انتخاب کرده‌بودم. شرایط آب و هوایی، کریدور پروازی، اطلاعات مأموریت و هواپیماها، با همان ذوق همیشگی از همه‌شان لباسی دوخته بودم که تنها به تن «ایران»ِ من اندازه می‌شد. روز دفاع که فرا رسید تن‌ بی‌جانم به کمک خرماهای پیارم راهی کلاس سمعی بصری دانشکده شد. سخت گذشت ولی بالاخره با نمره‌‌ی عالی جلسه تمام شد. ساعتی بعد استاد راهنما، من و پدرم با قدی بلندتر و چشمانی براق‌تر روی سنگ‌فرش منتهی به ساختمان ابن‌سینا قدم می‌زدیم و چرخ‌دنده‌ی سفید‌رنگ کوبیده شده بر فراز آن برای اولین‌بار در ذهنم نه، بلکه در قلبم و در باورم پر قدرت‌تر از همیشه می‌چرخید. حالا که چند دقیقه‌ای به فجر صادق مانده و زینب‌سادات شش‌ساله و زهراسادات دوساله پلک‌های نازکشان را آرام روی هم گذاشته‌اند دفتر خاطرات را می‌بندم. دیگر حواسم پیش سارا نیست، حواسم پیش «وعده‌ی صا‌دق» است. اولین عملیات ایران با تعداد زیادی هواپیما در یک پرواز دسته جمعی. از این‌که آرزوی کاربردی بودن موضوع پایان‌نامه‌‌ام به حقیقت پیوسته و «ایران» مقصد همه‌ی پروازهایم شده‌است قلبم آرام‌تر از همیشه می‌زند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ مغزها در حال ورزش و طناب‌زدن بودند و مداد در حال بدو بدو روی صفحه‌ی دفترچه تا این‌که گریه‌ی کوچک‌ترها یادمان آورد جسم‌مان هم به انرژی نیاز دارد. سفره‌ی میان‌وعده، نمایشی تمام از همکاری و همدلی دوستان بود و بحث و گفتگو، دور سفره‌ همچنان ادامه داشت. عقربه‌ها تقریبا سه دور چرخیده و سرگیجه گرفته بودند، که تازه بچه‌ها دور سفره‌ی خمیربازی خانگی خلاقیت‌هایشان گل کرده بود و بدن‌هایشان آرامشی نسبی را تجربه می‌کرد. مادرها اما هنوز مشغول بررسی طرح‌ها و پیشنهادات «در متن» و «پایگاه تابستانه» و دیگر برنامه‌ها بودند. با جمع شدن بساط میان‌وعده، با همکاری جمعی بین‌ مادرها و بچه‌ها حسینیه مرتب شد. «خستگی» از دستشان خسته شده و رفته بود ولی حیف که عقربه‌ها پایان جلسه را فریاد می‌زدند. بانوانی که هرکدام بار یک مسئولیت اجتماعی را به دوش می‌کشیدند، حالا به عنوان یک «مادر» راهی خانه می‌شدند؛ خانه‌ای که امید داشتند نقطه‌ای نورانی در شکل‌گیری جامعه‌ای اسلامی و زمینه‌ساز استقرار حکومت مهدوی باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan