_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_دوازدهم
عقربههای ساعت، روی هشت و ده دقیقه بود. چشمم را از ساعت گرفتم و به درِ آهنی حیاط انداختم. منتظر بودم تا علی کلید به در بیاندازد و سلامش را جواب بدهم.
دقیقهها که از روی ساعت آمدن علی گذشت و نیامد، اشک بود که گلهای پیراهنم را آب میداد.
آقا صادق از آشپزخانه با ظرف میوه بیرون آمد. حال من را که دید: «زهرا دلت برا علی تنگ شده؟»
سرم را بالا آوردم و صدایم را صاف کردم: «خیلی، الآن اونجا داره برف میاد. بچم مریض نشه.»
صورت آقا صادق خندان شد: «یادته خوابِ خدا بیامرز مادرِ علی و اُمید رو دیدی؟»
سرم را تکان دادم: «اوهوم.»
سالهای اولی که وارد خانهی صادق شده بودم، خوابِ زن جوانی را دیدم و از روی عکسهایش شناختم. او کنارم آمد و صدایم کرد: «زهرا خانوم، من ازت خیلی ممنونم، برای پسرام مادری میکنی.»
سرم را تکان دادم و خندیدم.
مادرِ پسرها دستش را بالا برد: «خدا اَزت راضی باشه. من اینجا خیلی دعات میکنم.» این خواب را همان سالهایی دیده بودم که برای روز و شب لاله آشفته بودم.
با صدای آقا صادق، دوباره یاد علی و دلتنگیام افتادم. سعیدهی چهار ساله که از سر و کولم بالا میرفت را زمین نشاندم.
✍ادامه در بخش دوم؛