_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_شانزدهم
در ماهی که گذشته بود، جانِ من هم به نصف رسیده بود. بیتابی و بیقراری و اشک و آه جایش را به دعا و ثنا داده بود.
صبور شده بودم تا با روحیهام به لاله جان بدهم.
تا دو ماه، همانطور که دکتر گفته بود گاهی من و گاهی پدرش، لاله را تا ونک برای دیالیز میبردیم.
وضعیتش که بهتر شد، سه روز در هفته تنش را به دستگاه میسپردیم و بعدترش هفتهای دو روز.
دو سالی میشد که راه بیمارستان تا خانه، تمامِ خیابان گردیِ دخترکم شده بود.
به جای درس و مشق، هفتهای یکبار روزهای نوجوانیاش را دیالیز پر کرده بود.
خانمی شانزده ساله شده بود برای خودش، اما به قد و هیکلِ ریزهاش اصلا نمیخورد.
به تنهایی یک خط اتوبوس سوار میشد و برای دیالیز به بیمارستانِ جدیدی توی هفتِ تیر میرفت. کلی دوست پیدا کرده بود که ساعتهایِ بیمارستان را با آنها پر میکرد.
گاهی هم کتابهای مورد علاقهاش را با خودش میبرد و زیر دستگاه میخواند.
برای کار افتادن عضو حیاتی دخترکم، زیاد نذر و نیاز کرده بودم، اما زیارت رفتن به فکرم نرسیده بود. تاریخ مشهد رفتنِ آبجی فاطمه که معلوم شد، دلِ من هم هوایی امام هشتم شد. اگر میتوانستم لاله را هم با خودم ببرم، حتما با شفایش برمیگشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛