eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
536 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
... از همان بچگی همین که می‌رسیدیم به روستای مادرم، ماشین متوقف شده نشده، می‌دویدیم به طرف خانه‌ی بی‌بی. در آهنیِ همیشه بازش را بازتر می‌کردیم و از روی شیب تند دم در پرواز می‌کردیم به سمت اتاق بی‌بی. یک دانه پله روی ایوان را بالا می‌رفتیم و می‌رسیدیم به اتاقش. اتاقی که در آن ساکن بود در واقع دو اتاق تو در تو بود و طرف دیگر خانه یک اتاق بزرگتر بود که تنور داشت و آن وقت‌ها که هنوز دستانش رمق داشتند برایمان نان تَپ‌تَپی و تیری می‌پخت. بی‌بی همیشه زیر طاقچه، بالای اتاق اول، درست روبروی در نشسته بود. در اتاق را که باز می‌کردی او را می‌دیدی که چارقد سفیدش را با سنجاق قفلی زیر گلویش بسته و آن یک ذره موهای حنایی‌اش که پیداست قبل از صورت چروکیده‌اش به رویت می‌خندد. مثل همیشه چهارزانو و دست به سینه در حالیکه آرنجش روی زانویش بود، نشسته‌بود و منتظر، چشمش به در بود تا وارد شویم. حتما از آن پنجره‌ی بزرگ اتاقش که به درِ خانه دید داشت، دیده بودمان. خودمان و آن ذوق و دویدنمان را. تمام سهمیه‌ی ما از دستان گرم و محبت بی‌دریغش تنها دو بار در سال بود. دستانی که بر اثر کار کشاورزی و دامداری زمخت و بزرگ و پینه‌بسته شده‌بود و هیچ ظرافت و لطافتی در آن‌ها نمانده بود اما عجیب گرم و دوست‌داشتنی بودند. بچه که بودیم بعد از آن ماچ‌های آبدارِ سلام و احوالپرسی حتما دو سه تایی شکلات هم از جیب جادویی قبایش قسمتمان می شد. لباس بلندی که دامن چین‌دار داشت و بدون دکمه بود. فقط یک دکمه پشتش می‌خورد. ✍ادامه در قسمت دوم؛