eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
536 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ همه این‌ها روی سرانگشتان یک زن خوش‌پوشِ خوش‌بوی خوش‌صحبت می‌چرخد و مشکلات مرتفع می‌شود. ▪️▪️▪️ توی کلاس تدبر سوره کوثر، از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برده شد. کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست. مصداقی از کوثر بودن راهی است که تو باز می‌کنی و باعث گسترش نور می‌شوی، حتی وقتی نباشی. درست مثل گریه‌های زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام، اسلام می‌آورد. امامی که خودش توی دنیا نیست ولی هنوز انسان‌ها را بیدار می کند. بانو طاهایی هم من را یاد معنای کوثر انداخت. روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_برای_کشور شعاردهنده توی بلندگو فریاد می‌زد: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده!» خانم بغل دستی‌‌ام آرام، جوری که فقط صدایش به من و دور و بری‌ها می‌رسید، تکرار می‌کرد: «این همه لشکر آمده، به عشق کشور آمده!» چند بار پشت سر هم شعار را توی دهانش مزه مزه کرد. هر بار توی چشم‌هایش نگاه کردم و لبخند زدم. دفعه آخر که سیل جمعیت داشت مرا با خودش می‌کشاند طرف دیگر، ترمز زدم و کنارش ایستادم. پرچم کوچک ایران را توی مشتش گذاشتم و گفتم: «آدم دستی دستی خونه‌ش رو یتیم نمی‌کنه خواهر جان!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سینی حلوا را گرفتم به طرفش. تشکر کرد و انگشت لرزانش را چسباند به لبه سینی. بعد گذاشت روی لب‌هایش و صلوات فرستاد. از لهجه‌اش پیدا بود اهل این طرف‌ها نیست. پرسیدم: «این‌جا مهمون هستید؟» گفت: «آره، مازندرانی‌ام. داشتیم می‌رفتیم مشهد که خبر رو شنیدیم دیگه رمق نموند برامون. اومدیم سبزوار خونه اقوام.» لبخندی زدم و گفتم: «آقای رییسی چند وقت قبل مهمون شهر شما بود درسته؟» سرش را انداخت پایین: «خدا منو ببخشه چه قدر بدش رو می‌گفتم، قبل این که از کاراش خبردار بشم. بزرگی کرد برا شهر ما.» پرسیدم: «چه طور؟» بغضش را قورت داد و گفت: «خاک کارخونه‌های مازندران رو جارو کرد.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دست‌هایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و زیر چشمی دلنوشته‌ها را می‌پایید. خودکار را برداشتم و رفتم به طرفش. - بفرمایید شما هم یک چیزی بنویسید. هول شد و عقب عقب رفت. - من؟ نه! من چی بنویسم؟ اصلا خطم خوب نیست. گفتم: «حرف دل زدن که خط خوب و بد نمی‌شناسه.» خودکار را گرفت. بغضش ترکید و خودش را انداخت روی مقوا. با خط درشت نوشت: «خداحافظ» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مشتم را جلوش باز کردم و گفتم: «بفرمایید شکلات.» خندید و گفت: «به چه مناسبت؟» گفتم: «عیده دیگه» گفت: «عید چی؟ عیدا که تموم شد.» گفتم: «عید انتخابات» شکلات را گذاشت توی دهانش و گفت: «چه جالب. نشنیده بودم. عید انتخابات!» 🗳🗳🗳🗳🗳 گفت: «مطمئنی می‌خوای منم از شکلاتت بردارم؟ فک نکنم رای‌مون مثل هم باشه‌ها!» گفتم: «این صندوق‌ها دقیقا برا همینه که ما خودمون برا خودمون تصمیم بگیریم، نه یکی رو برامون انتخاب کنن.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
شب‌های عاشورا مادرم یک‌ریز، زیر گوش‌مان زمزمه می‌کرد؛ «مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع...» ما سه خواهر هم توی عالم بچگی، نقشه می‌کشیدیم چه جوری جلوی آمدن خورشید را بگیریم تا دعای مادر مستجاب شود. یک بار یکی‌مان خوراکی مورد علاقه اش را آورد وسط. من از جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگم مایه گذاشتم و خواهر دیگرم از کفش‌هایی که هنوز نپوشیده بود. همه‌اش را نذر کردیم که خورشید یک‌‌روز دیرتر سر و کله‌اش پیدا شود. آخر مادر برای هیچ دعایی این‌جوری تا صبح روی سینه‌اش نمی‌کوفت. صبح که چشم باز کردیم؛ خورشید آمده بود. خواهرم کفش‌های نویش را پوشید. خوراکی‌ها را برداشتیم و من مداد رنگی‌هایم را با خودم آوردم تکیه تا با بچه‌ها خورشید ظهر عاشورا را نقاشی کنیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اولین بار که قاب‌ عکس سید حسن و حاج عماد را روی دیوار خانه‌مان دید، با خنده گفت: «حالا قاب‌های دیگه‌‌ت یه چیزی. اینا که مال یک کشور دیگه‌ن میخوای چیکار؟» لبخندی زدم و گفتم: «چه فرقی می‌کنه جنس همه‌شون یکیه. جنس خوب هرجا باشه باید روی چشم بذاری.» امروز صبح بهم زنگ زد. بغضِ توی صدایش را ازم قایم می‌کرد. مثل توپی که پشت سرت این دست و آن دست کنی. گفتم: «چی شده سر صبحی بیداری؟ قانون پنج‌شنبه‌های لنگ ظهری رو شکستی؟!» صدایش را صاف کرد و گفت: «دارم میرم یه جایی. دارن جنس خوب پخش می‌کنن گفتم تموم نشه.» گفتم: «معما طرح می‌کنی سر صبح؟» خندید و گفت: «قاب عکسای خونه‌ت یادته. جنس خوب بعدی رو خودم برات میارم.» انگار یکی قلبم را فشار داد و آبش را ریخت توی چشم‌هایم. - یادت نره چند قدم هم برای من برداری...🥺 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی توی روضه زیر لب می‌گفتیم: «لا یَوم کَیَومِکَ یا أباعَبدِالله»، گمان نمی‌کردیم جنایت‌کارهای عالم، کار را به جایی برسانند که هر روز یک پرده از عاشورا جلوی چشممان رژه برود. امروز، به وقت شهادت دخترت رقیه سلام‌الله‌علیها، صدها دختر جلوی چشم اهل خانه و جهان پر پر زدند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ من شاهد بودم نرگس با چه وسواسی لوازم خانه‌اش را دانه دانه با بالا و پایین کردن ده‌ها مغازه‌ جور کرد. چطور می‌تواند این‌قدر راحت از چیزهایی که دوستشان دارد بگذرد؟ با خودم می‌گویم: «تو این خونه چی برای من از همه‌چی باارزش تره؟» نگاهم قفل می‌شود روی کتابخانه. بلند می‌شوم و زانو می‌زنم جلویش. با تک‌تک‌شان هزار و یک خاطره دارم. برای به‌دست آوردن بعضی‌شان کلی کتاب‌فروشی زیر پا گذاشته‌ام. چندتایشان هم هدیه است. هدیه روزهای مخصوصی از زندگی. عزیزترینِ من هم کم‌کم از پشت ابر می‌آید بیرون؛ کتاب‌هایم! یاد آدم‌هایی می‌افتم که هر بار جلوی کتابخانه‌ام ایستاده‌اند با کلی التماس، که حداقل هدیه نمی‌دهی بفروش. گوشی را برمی‌دارم. شماره‌ها را می‌آورم. دست و دلم می‌لرزد. گوشی را می‌گذارم زمین و دوباره تک‌تک کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. یکی یکی از قفسه می‌آورمشان بیرون. نگاه عمیقی توأم با خداحافظی به‌شان می‌اندازم. بعضی را ورق می‌زنم و تکه‌هایی را برای بار چندم می‌خوانم و ذهنم شرق و غرب عالم را سیر می‌کند. درددل‌هایم که تمام می‌شود، زنگ می‌زنم به بچه‌ها. اولش خیال می‌کنند چیزی خورده توی سرم. وقتی می‌گویم می‌روند جایی بهتر از قفسه‌های خانه ما، تازه دوزاری‌شان می‌افتد. بعضی‌ چند برابر قیمت پشت جلد، کتاب‌ها را برمی‌دارند. بعضی‌ هم فقط پولش را می‌ریزند به حساب جبهه مقاومت و می‌گویند بفروش به یک نفر دیگر. چند روز است که بیش‌تر کتاب‌ها در عین این که دارند خرید و فروش می‌شوند، هنوز سرجایشان هستند! یاد قرآن می‌افتم، وقتی دو دو تا چهارتای دنیا را به هم می‌زند. «...که هفت خوشه برویاند، که در هر خوشه یک‌صد دانه باشد...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
باران که تبدیل به سیلاب شد وسط قنوت نماز مغرب بودیم! نم‌نم اولیه‌اش در کسری از ثانیه به شُرشُر عجیب و غریبی تبدیل شد. شب شهادت امام صادق علیه‌السلام حرم کاظمین غلغله بود؛ از سراسر عراق و کشورهای دیگر، زائران برای عرض تسلیت خودشان را رسانده بودند. به زحمت، گوشه‌ای توی حیاط پیدا کرده بودیم و به نماز ایستاده بودیم. پایان نماز، شروع دوی ماراتن بود؛ می‌دویدیم تا خودمان را زیر یکی از چترهای غول‌پیکر صحن جاکنیم. بالاخره درحالی‌که از همه جایمان آب می‌چکید، زیر یکی‌شان نشستیم. ابرها انگار بدجوری داغدار بودند! باید می‌نشستیم تا باران کمی آرام بگیرد و بعد برویم. همان‌طور که نگاهم به حرمِین بود، مردی را دیدم که ساحل امن را رها کرده و نشسته زیر باران! بلندبلند مصائب ائمه علیهم‌السلام را برای خودش می‌خواند و به سینه می‌کوبد. بعد هم مُشت‌های گره کرده‌اش را باز می‌کند و می‌برد طرف آسمان و طلب ظهور می‌کند و به احترام دعایش می‌ایستد. «شیعه را آرزو تربیت کرده.» دیدنِ زائر بارانی، این حدیث امام هفتم را توی ذهنم روشن کرد. نه از آن آرزوهای دور و دراز بی خاصیت؛ از آن‌ها که معلوم است، سر و ته دارد و وعده‌ی تحققش را هم خدا امضا زده. مرد زیر باران داشت آرزوهایش را مرور می‌کرد. کاش قلب‌ها امیدهایشان را مثل روشنایی نشان‌مان می‌دادند! مطمئنم که در آن‌صورت قلب این مرد مثل آتش شعله‌ور بود! آرزوهای نابش، با دستان باز، از لابه‌لای خاکسترهای غم، امید و نشاط و زندگی بیرون می‌کشید. جان و جهان🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
دیشب پشت چراغ‌قرمز دو تا ماشین زدند به هم. یک‌دفعه راننده‌‌ها مثل برق از پشت فرمان پریدند پایین. گفتم الان است که کتک‌کاری کنند. فوری زدم روی پای همسرم: - محسن! پاشو تا همدیگرو نکشتن. همین‌که همسرم نیم‌خیز شد، دیدم همدیگر را بغل کردند و دارند روبوسی می‌کنند. صدای‌شان را می‌شنیدم. - نه آقا ای چه حرفیه؟! اختیار دِرِن! فدا سرِتان! صد تا ازی ماشینا بیاد و بره. - فردا صبح میام می‌برم تعمیرگاه جلو خانه‌مان. گواهینامه‌مو بذارم؟ - نوکرتم! خودت سَندی. خراب بشه او اسراییل، سرت سلامت! چه‌کسی گفته مرگ‌آگاهی، انسان را افسرده می‌کند. حضور مرگ، بیخ گوش زندگی می‌تواند همین‌قدر حیات ببخشد و انسان‌ها را به زندگی برگرداند. اسراییل! کجایی ببینی حتی جنگ با تو هم برای ما برکت دارد. ‌ در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane