✍قسمت دوم؛
آن روز، عیدقربان من بود. روزی که بااشکِ بیامان تصمیم گرفتم عشق یکطرفهام را در دلم بکشم و میدانستم که نمیتوانم! مگر به این سادگی بود؟!
از خود خدا کمک خواستم. تنها خودش میداند که چققققدددر سخت بود گذشتن از کسی که تمام خودت باشد...
و من اسماعیل خودم را به قربانگاه بردم.
روح هرکسی ظرفیتی دارد و برای روح کوچک من، این گذشتن از عشق، یک قربانی بزرگ بود....
بوسیدمش، بوییدمش، آخرین برگهای دفتری که تماما از او پر شده بود را با اشک و توبهنامه پر کردم و عشقی را سر بریدم که سالها زندگیاش کرده بودم.
تنهاتر از همیشه شدم. دیگر هروقت فکرش به قلب و ذهنم هجوم میآورد، اشکی میشد که با یک دستمال فورا پاکش میکردم.
دیگر اجازه ندادم رشد کند و پروبال بگیرد و زمینم بزند. به آغوش خدا پناه بردم. با نماز و روزه، با زیارت و دعا و اشک و اشک و اشک...
چندصباحی بیشتر نگذشته بود که خدای توبهپذیر من، مرا به آغوش بندهی مهربانش امام حسین علیه السلام فراخواند و من چه مشتاقانه بهسویش شتافتم. با پای پیاده، باوضو، باروضههای توی راه و بااشک...
کنار قدمهای جابر...
چند روز ملکوتی را در بینالحرمین گذراندم و سعی کردم لایق این زیارت شوم. سعی کردم وجودم را با توبههای مداوم پاک کنم و هرچه از دستم برمیآمد را برای اثبات صداقتم در راه قربانی کردن آن عشق انجام دادم.
بهخانه برگشتیم، هنوز غبار راه اربعین آقا اباعبدالله روی لباسهایمان بود، هنوز بار سفرمان را باز نکرده بودیم، پدر و مادرش پیش از ما در خانهمان بودند برای زیارت قبولی و دیدهبوسی که پدرش مرا از پدرم خواستگاری کرد.
بهتزده بودم... بهیاد آوردم که چطور وقتی حضرت ابراهیم علیهالسلام از میوهی دل و پارهی تنش گذشت بهخاطر خدا، خدا پسرش را به او بخشید. بار دیگر از نو ایمان آوردم به مهربانترین مهربانان.
البته که همیشه ثمرهی قربانی کردن آن چه که خدا از تو میخواهد، رسیدن به خواستهی قلبیات نیست. اما هرچه که خدا برایت بنویسد سراسر خیر و برکت است.
با خودم فکر میکنم عید قربان بعدی من کی خواهد بود؟
در دلم میگویم شاید وقتی که پیشانی پسرکم را ببوسم، گریبان معطرش را ببویم و از زیر قرآن ردش کنم و بگویم: «خدا به همراهت باشد مادر. بهدنیا آمدی که فدایی امام حسین علیهالسلام باشی. برو و هرجا که نیاز است برای اقامهی عدالت بجنگی، بجنگ و تا زنده نشدی بازنگرد.»
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، دربارهی چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
نقطه عطف سوم، ازدواج مجدد پدرم نبود. شبی بود که در سن ۱۶سالگی با خانمش حرفم شد و بعد با پدرم نیز! کاملا حق را به خودم میدادم و مورد بیمهری واقع شده بودم. از خانه قهر کردم و شبانه به پشتبام رفتم و تا طلوع آفتاب فکر کردم و اشک ریختم و بعد تسلیم خدای مهربانم شدم و به معبودم قول دادم بعد از آن، انصاف را در برخوردهایم با خانم پدر، رعایت کنم و به چشم بندهی یک خدای فوقالعاده مهربان او را ببینم. نه به چشم زنی غریبه از دیار غربت.
و همین تصمیم و عهد شاید سرنوشتم را تغییر داد، به یاری خدا محبت میان دلهایمان ایجاد و پررنگ شد، طوریکه فرزندانم ایشان را مامانی صدا میزنند و عمیقا دوستشان دارند.
چهارمین نقطه، عشقی عمیق و سوزان بود که مثل درختی تنومند در تمام رگ و مویرگهایم ریشه دواند. از وقتی یادم میآید دوستش داشتم و حالا خواستنش مثل نفس، شرط حیاتم شده بود.
او مرا به چشم خواستن نمیدید و احساس من یکطرفه بود. به خاطر خدا از او گذشتم و خواستم گلوی این عشق بیفرجام را ببرم که بزرگترین معجزهی زندگیام رخ داد و به واسطهی عاشقترین مرد عالم حسین علیه السلام و بعد از بازگشت از سرزمین عشق، خداوند قربانیام را ذبح نشده پذیرفت و همسرم را به من بخشید.
و از آن روز نقاط زیادی در زندگیام میدرخشند و جاودانه میشوند. گاهی مثل ستارهای زیبا و گاهی مثل صاعقهای سهمگین. مثل تولد اولین میوهی دلم و مثل فوت مادربزرگم.
ولادت دختر شیرین عسلم و بیماری سخت یکی از عزیزانم.
سفر به سرزمین عشق، کربلا، یا بدعهدیهای همیشگی و شرمندگی از روی ماه مولا.
نابودی داعش به دست سردار سلیمانی و شهادت خود او.
مثل زدن عین الاسد و مثل انفجار هواپیمای اوکراینی.
مثل حملهی خورشیدی حماس و مثل بمباران سوزانندهی المعمدانی.
و روح من در تلاطم این ستارهها و صاعقهها، این خورشیدها و ماهها پخته میشود.
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
از عرش به ما هدیه داده شدی، عرشیای من!
و آنقدر با آمدنت حس خوشبختی دارم که میتوانم سعید صدایت بزنم.
وقتی خروشان و پر جنب و جوش میدوی، طوفان هستی و وقتی با گرمای آغوشت زندهام میکنی، آتش!
بهار که بیاید، بهامین صدایت میکنم چون شروع فصل تازگی من تویی.
تابستانها ایاز، نسیم خنکی که توی خانهی گرممان میوزد.
فصل خزان، تو را طراوت میخوانم که یادم بماند تا هستی، پژمردگی به خانهمان راه ندارد.
زمستان، هامین من هستی به معنای گرمابخش زندگی...
و در تمامی فصلها و ماهها و روزهای زندگیام، قرةالعین و ثمرةالفؤاد من هستی، عزیزترینم!
نامت را مهدی گذاشتم، اما با تمام نامهای زیبای دنیا صدایت میکنم تا بدانی مهدی یعنی نهایت زیبایی و غایت کمال، یعنی منتهای هدف آفرینش، یعنی هدایتشده به دست خالق هستی...
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفح
پنجشنبه بچهخواهرم به دنیا آمد. با دختر سهساله و پسر پنجسالهام رفتیم بیمارستان، دیدن نینی. با ذوق نگاهش کردیم و فرزندانم دست و پای بچه را بوسیدند و بوییدند.
دیروز که از بیمارستان مرخص شد، دوباره برای دیدنش به منزلشان رفتیم. وقتی درِ اتاق نینی باز شد، بچهها به سمتش پرواز کردند. یکمرتبه دیدم پسرم دگرگون شد. لبهایش لرزید و زیرلب گفت:«صورتِش.»
نگاه کردم. برای بچه، مرغی قربانی کرده و خونش را به پیشانی او مالیده بودند. در نگاه اول بنظر میآمد صورت بچه زخمی است. آب دهانم را قورت دادم و برای پسرکم توضیح دادم که نینی حالش خوب است. اشکی از گوشه چشمش چکید. رفت و دوزانو گوشهی اتاق نشست.
حال من هم خراب شد. توی ذهن آشفتهام تصاویر پیچ و تاب میخورد؛ یک قطره خون خشکیده روی صورت سالم نوزاد...
صورت زخمی نوزاد...
بچهی خونی...
زخم...
سوختگی...
رفح...
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم
من اسماعیل خودم را به قربانگاه بردم. روح هر کسی ظرفیتی دارد و برای روح کوچک من، این گذشتن از عشق یک قربانی بزرگ محسوب میشد. آخرین برگهای دفتری که تماما از او پر شده بود را با اشک و توبهنامه پر کردم، و عشقی را سر بریدم که سالها زندگیاش کرده بودم. دیگر تنهاتر از همیشه شدم. دیگر هروقت فکرش به قلب و ذهنم هجوم میآورد، سریعا اشکی شده و فوری با یک دستمال از گونههایم پاک میشد. دیگر اجازه ندادم رشد کند و پروبال بگیرد و زمینم بزند. به آغوش خدا پناه بردم؛ با نماز و روزه، با زیارت و دعا و اشک و اشک و اشک... .
چندصباحی بیشتر نگذشته بود که خدای توبهپذیرِ من، مرا به آغوش بندهی مهربانش امام حسین علیهالسلام فراخواند و من چه مشتاقانه به سویش شتافتم. با پای پیاده، با وضو، با روضههای توی راه، و با اشک... کنار قدمهای جابر... .
چند روزِ ملکوتی را در بینالحرمین گذراندم و سعی کردم لایق این زیارت شوم. سعی کردم وجودم را با توبههای مداوم پاک کنم و هرچه از دستم برمیآمد را برای اثبات صداقتم در راه قربانی کردن آن عشق انجام دادم.
به خانه برگشتیم، هنوز غبار راه اربعین آقا اباعبدالله روی لباسهایمان بود. هنوز بار سفرمان را باز نکرده بودیم. پدر و مادرش پیش از ما در خانهمان بودند، برای زیارت قبولی و دیدهبوسی. پدرش مرا از پدرم خواستگاری کرد. بهتزده بودم، به یاد آوردم که چطور وقتی حضرت ابراهیم علیهالسلام از میوهی دل و پارهی تنش گذشت به خاطر خدا، خدا چگونه پسرش را به او بخشید. بار دیگر از نو ایمان آوردم به مهربانترین مهربانان.
با خودم فکر میکنم، عید قربان بعدی من چه موقع است؟
در دلم میگویم شاید وقتی که پیشانی پسرکم را ببوسم، گریبان معطرش را ببویم و از زیر قرآن ردش کنم.
«خدا به همراهت باشه مادر! به دنیا اومدی که فدایی امام حسین(ع) باشی. برو و هرجا که نیازه برای اقامهی عدالت بجنگی، بجنگ و تا زنده نشدی برنگرد!»
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 بله | ایتا 💠
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane