eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
793 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوم ؛ مریم گفت: «الان پذیراییِ آجیل مثل اینه که بگیم هر کسی مهمونی داد باید غذا چنجه و شیشلیک بذاره». بیراه هم نمی‌گفت. سکوت بقیه تاییدی بود بر حرف‌هایش. از نگاه‌های گاه و بی‌گاه آقای کافه‌دار می‌شد فهمید که بحث‌مان زیادی طول کشیده و وقت رفتن است. باران اسفند ماه تمام خیابان را شسته بود. در حالی‌که طول خیابان را بالا می‌رفتم، جمله‌های لازم برای متن گروه در ذهنم جرقه زدند: آجیلِ کیلویی فلان تومان، چرا باید در هر خانه‌ای باشد که اگر نباشد صاحبخانه خجالت بکشد. که اگر نباشد، مهمان‌ها زیرچشمی همدیگر را نگاه کنند و لبخند یک طرفه تحویل هم بدهند. که اگر نباشد، دختر کوچولوی صاحبخانه یواشکی لباس مادرش را بکشد و در گوش او بگوید: «مامان چرا ما آجیل نداریم؟!» سخن از جان و جهان در جان و جهان 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پای تلویزیون نشسته، فراز یازدهم را بی‌رمق و زیر لب می‌خوانَد، کلمات دعا اما بالا نمی‌روند‌، اوج نمی‌گیرند؛ حتی به پشت‌بام هم نمی‌رسند! از نظرش کار بیهوده‌ای‌ست‌، تکرار کلمات و لقلقه‌ی زبان!! در حالی‌که به صفحات مفاتیحش چشم دوخته، یکسال گذشته را با خود مرور می‌کند؛ چقدر عوض شده بود! کاری را انجام می‌داد که قبل‌ترها آن را فاجعه می‌دانست! حالا چقدر برایش عادی شده بود... شادی و لذت آن گناه برایش مثل مورفینی بود که در رگ‌های یک معتاد جاری می‌شود. این‌که در این مدت حتی قصد ترک‌ش را نکرده بود، بیشتر او را بهم می‌ریخت. فرصت‌ها را یکی پس از دیگری کشته بود... فراز بیست و چهارم را اما با مکث بیشتری خواند؛ «یٰا مٰاحِیَ السَیِّئات ...»💔 اشک‌های روی گونه‌اش را تند و تند با گوشه‌ی آستین پاک می‌کند. دعا که تمام می‌شود، سرش را روی سجاده می‌گذارد، ناله‌های «الهی العفو»ش اما این بار به آسمان می‌رسد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ماهی کوچک عید امسال‌مان چند روز پیش مُرد. چند روز قبل‌تر از آن قرار بود توی دریاچه آزادش کنیم، ولی امان از «این کارم را بکنم... اون کارم مونده..، حالا فردا می‌برم...»هایی که پشت هم، قطار شدند و آرزوی آبی دریا را بر دل ماهی کوچک ما گذاشتند. چقدر شبیه هم هستیم! ماهی اما ناخواسته دریا را از دست داد. حق انتخاب نداشت، اختیارش دست ما بود، طفلک کوچولو... نمی‌دانم بگویم کاش من هم مثل ماهی اختیاری نداشتم!! یا از اینکه سرنوشتی چون او ندارم، در دلم سور و ساتی به پا کنم و خدا را شکر بگویم برای این همه اختیار، این همه لطف... ای کاش قدر آبیِ دریای رمضان را بیشتر می‌دانستم! اصلا نمی‌دانم تا رمضان آینده جان سالم از این تنگ به در می‌برم یا مثل ماهی امسال‌مان رنگ آبی آن را نخواهم دید... سخن از جان و جهان، در جان و جهان ؛ 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ خانم معلم بعد از چندین بار توضیح دادن و نتیجه نگرفتن، به این اکتفا نکرد. یک میز به کلاس اضافه کرد و گفت «هر کی روز قبل از دیکته کلاسی، یه سوره قرآن حفظ کنه و برام بخونه، جایزه‌ش اینه که می‌تونه روی میز تکی بنشینه و ملکه‌ی کلاس باشه!» این دقیقا جمله‌ای بود که او گفت. و من از همان روز شروع کردم به حفظ کردن. من با انگیزه‌ترین فرد بودم برای حفظ سوره‌ها و هر هفته ملکه کلاس می‌شدم! مشکل فنی که داشتم با اعتماد به نفسی که خانم معلم در من ایجاد کرد کم کم از بین رفت. اصلا بعدها فهمیدم که اضطراب ورود به مدرسه آن را در من ایجاد کرده بود. مشکلی که شاید با چندین جلسه مشاوره هم به این راحتی‌ها درست نمی‌شد. شاید خانم معلم کلاس اول من، نمونه قابل مقایسه‌ای با معلم هلن کلر نباشد؛ اما کاری که برای من کرد تا آخرین روز زندگی در یاد و خاطرم خواهد ماند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ - خب حالا یواش‌تر! این بچه هنوز کلاس هفتمه، کلی راه داره تا کنکور، خسته میشه، کم میاره. فنجانش را که تا نصفه چای داشت کوبید روی میز. - والا گناه داره. خودم را با ظرف پنیر مشغول کردم و با بی‌اعتنایی به حرفش، نشان دادم که نمی‌خواهم بشنوم. رفتم و دفتر برنامه‌اش را برداشتم. هر شب برنامه فشرده ای برایش می‌نوشتم. همان‌طور که خودم می‌خواستم. و او موظف بود همه آنها را مو به مو اجرا کند. بارها از من خواسته بود که اجازه بدهم خودش برنامه‌اش را بنویسد اما من قبول نکرده بودم، با اینکه می‌دانستم از پسش بر می‌آید. داشتم صفحات دفتر را ورق می‌زدم. از تمام ساعات هفته، فقط بعدازظهرهای جمعه، پنج به بعدش خالی بود. شاید علی راست می‌گفت. دو طرف جلد دفتر صدبرگش را محکم به هم زدم و گذاشتم روی میز. «فشار چیه؟! اگه می‌خواد کسی بشه، باید زحمت بکشه». با این حرف‌ها داشتم خودم را راضی می‌کردم که کارم درست است. تلویزیون مثل صبح‌های تمام این چند روز، روی شبکه خبر بود و در حال پخش تصویر کودکان و زنان مظلوم فلسطین. گاهی می‌نشستم با پدرها و مادرهای سرگردان روی خرابه‌های به جامانده در شهر گریه می‌کردم تا سبک شوم. آن روز که زهرا لابلای حرف‌هایش از دختر شهید فلسطینی گفت، تا چند روز حالم بد بود. همان شهیده که نفر اول کنکور شده بود. به او که فکر می‌کردم، بی‌تاب می‌شدم. به دل مادرش، به شب بیداری هایش برای کنکور، به آرزوهایش، آرزوها‌یشان. به شب‌هایی که خانوادگی از مهمانی رفتن زده بودند، به روزهایی که به امید پشت میز دانشگاه نشستن گذشته بود. او اما حالا نبود... روزی چند بار این تصاویر را مثل کلیپ توی ذهنم می‌گذراندم و بی‌صدا اشک می‌ریختم تا بچه‌ها متوجه نشوند‌. تا همان‌جا هم کلی ذهنشان درگیر مسائل فلسطین شده بود، یعنی خودم دلم می‌خواست که درگیر شوند. اما آن روز که محمدحسین شش ساله‌ام پرسید: «مامان چرا خدا به فلسطینی‌ها کمک نمی‌کنه، خدا که خیلی قویه!» احساس کردم هنوز زود است که دلیلش را برایش توضیح دهم. شاید هم پاسخی برایش پیدا نکردم. آن شب دراز کشیده بودم و داشتم کانال‌ها را توی گوشی بالا و پایین می‌کردم و صحنه‌های دلخراش غزه را می‌دیدم. پسرم آمد بالای سرم کنار تخت. دفتر برنامه‌اش را آورده بود تا طبق معمول، برنامه روز بعد را برایش بنویسم. دفتری که همیشه آرزو داشت خودش برنامه‌هایش را در آن بنویسد و چند ساعت بازی، گوشی دیدن و وقت تلف کردن هم بگنجاند بین درس خواندن‌هایش. جزو بچه‌های زرنگ مدرسه بود، اما وقتی دفترکار به دست کنارم می‌ایستاد، اضطرابش را حس می‌کردم. اضطراب از استنطاق‌های مادری که توقع یک پسر هجده ساله را از او داشت. که اگر بیستش نوزده می‌شد، با قیافه درهم، چند ساعت برایش می‌رفت بالای منبر. دستانش را دراز کرده بود و بدون هیچ حرفی دفترش را سمتم نگه داشته بود. چشم‌هایم هنوز تر بود. علی راست می گفت... چقدر ندیده بودمش‌. پاییز امسال تازه چهارده سالش می‌شد. دختر شهیده ی فلسطینی را یادم آمد. اشکم سُر خورد روی گونه‌ام، پاکش نکردم. دفترش را گرفتم و گذاشتم روی میزِ کنارِ تختم و محکم بغلش کردم. علی راست می‌گفت، چقدر ندیده بودمش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ همیشه به دیوار وسط پذیرایی حسودی‌ام می‌شود، تمام مراسم‌های قشنگِ اهالی خانه با تزئین او قشنگ‌تر می‌شود و سهم من، گوش کردن از پشتِ درِ بسته، به همهمه‌ی مهمان‌های داخل سالن است. ولی من چیزهایی را شنیدم که او هیچ وقت نتوانست بشنود و این کمی دردم را تسکین می‌دهد. من پچ‌پچ‌های دختر خانه را با نامزدش شنیدم که دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند، تمام حرف‌هایشان را بغل گوش من می‌زدند و قول و قرارهایشان را کنار گوش من می‌گذاشتند. اوایل نامزدی که مادرش گفت: «دخترم یه وقت جای دور نرید با هم!» دلم می‌خواست داد بزنم و بگویم: «لیلا خانوم دخترت می‌خواد با نامزدش بره جاده چالوس، بخدا خودم شنیدم.» اما چه فایده اصلا کسی صدای من را نمی‌شنید. من اشک‌های یکی از دختر‌های لیلا خانوم را دیدم که سرش را کرده بود توی کمد دیواری و صورتش روی بالشت، دور از چشم بقیه داشت بی صدا گریه می‌کرد، دلش شکسته بود. دیگر منِ دیوار خبر ندارم که شکستن دلش، کار چه کسی بود. من حتی یک روز دیدم که دختر خاله‌ی دخترها درِ کمد‌ دیواری را باز کرد و دست‌های پفکی‌اش را چند بار مالید به ملحفه‌ها و یواش در را بست. آن روز را هم هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که مادرِ دخترها تراول‌های تا‌نخورده‌ی عیدیِ آن‌ها را از لابلای تشک‌های پایینی بیرون کشید و جلوی چشمان من داد به خواهرش، که می‌گفت: «چند روز است همسرش بیکار شده و اجاره‌ی این ماهشان عقب افتاده». این راز تا همیشه بین لیلا خانم و خواهرش و من ماند. من، مثل مداد قرمزِ روی میز که کسی صدایش را نشنید، مثل در زهوار در رفته‌ی اتاق، مثل پرده‌ی قهوه‌ای سوخته‌ی پنجره، مثل میز تحریر و همه‌ی لوازم روی آن و مثل هزاران شیء دیگر بودم، پر از احساسی که هیچ‌وقت نتوانستم آن را بروز دهم. ولی خب مداد می‌تواند روی کاغذ بلغزد و احساسش را بنویسد، پرده می‌تواند کنار برود و نور امید بتاباند به خانه. در، حداقل می‌تواند باز و بسته شود، اما دیوار کمد دیواری چه کند؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ بیست دقیقه از اذان گذشته بود و گوشی علی چند بار زنگ خورده بود. از بچگی دوست نداشتم وقتی به مهمانی‌های غریب‌تر می‌رسیم، همه‌ی مهمان‌ها آمده باشند و جلوی در‌ قطار شوند و من مجبور باشم با لپ‌های سرخ شده یکی‌یکی با آنها سلام و احوالپرسی کنم. کفش‌های زنانه و مردانه‌ی پشت در آپارتمان و همهمه‌ای که صدایش تا بیرون در می‌رسید، سنگینی چادر خیس توی دستم را بیشتر کرد. نگاهم به انگشت علی بود که کلید زنگ را فشار داد. چادرم را جلوتر کشیدم. یاد حرف‌های علی در جلسات خواستگاری افتادم. «دلم می‌خواد همیشه دم روت رو مثل خانوم مجید بگیری.» در که باز شد آقا مجید و مرضیه خانوم احوالپرسی گرمی کردند. اما صفی از چشمان متحیر جلوی ما ایستاده بودند که آرام و باتعجب با ما سلام و احوالپرسی می‌کردند و خیره به هم نگاه می‌کردند. ناخودآگاه چادرم را نگاه کردم، اما خیسی‌اش خیلی مشخص نبود! نمی‌توانستم دلیل آن همه تعجب را بفهمم. مرضیه خانوم که چادرش را گرفته بود جلوی دهانش و داشت ریزریز می‌خندید گفت: «ایشون نسرین خانوم هستن خانوم علی آقا، دو روز پیش مراسم عقدشون بود.» نگاه معناداری به علی کردم، داشت زیر چشمی نگاهم می‌کرد و می‌خندید. تازه آنجا بود که فهمیدم او تا آن لحظه به دوستانش حرفی از ازدواجمان نزده بود و قرار بوده با مجید و مرضیه توی این مهمانی غافلگیرشان کند. خیسی چادر و عرق پیشانی‌ام درهم آمیخت. مریم راست می‌گفت: «اگر جای تو بودم آب می‌شدم...» با تمام دلخوری که از او بابت نگفتن قضیه داشتم، سر سفره که کنارش نشستم احساس غریبگی که داشتم جایش را داد به نزدیکی، احساس نزدیکیِ دیرینه که توی خیابان ایران رقم خورد، در ماه مبارک رمضان. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ مریم که انگار لج کرده بود، بریده بریده گفت: «نه...نه... یادم نیس دیگه. خوابم میاد». ساعت یازده یا دوازدهش را یادم نیست، اما تصمیمم را گرفتم. رفتم آشپزخانه. شیر را باز کردم و چند بار آب زدم صورتم و شروع کردم به نوشتن خاطره‌ی مریم برای مسابقه‌ی استانی. نوشتم. او رفت و انشایش در استان تهران اول شد! روزی که از مدرسه آمد و از خوشحالی، جلوی در راهرو پرید بغلم را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. چند روز بعد هم برای نوشتن انشای خوبش رفت هتل استقلال برای نهار و جایزه و دست و جیغ و هورا! و من دستم زیر چانه خیره به افق تا برگردد و تعریف کند چقدر بهش خوش گذشته. جایزه‌اش یک ماشین حساب بود. اما من هیچ‌وقت ارتباط آن را با انشای خوب نفهمیدم! البته جای شکرش باقی بود که کتری قوری و‌ پارچ و لیوان ندادند. چرا که وی پای ثابت کادو و جایزه‌های دهه‌ی شصت و هفتاد بود که درکش برای دهه‌ی هشتادی‌ها خیلی سخت است! فکرش را بکن، روز تولدت چشم می‌چرخاندی دورِ میز تا بین انبوه کادوهای چیده شده که بیشتر برای آشپزخانه‌ی مامان‌ها بود، یک کتاب یا عروسک یا یخچال سفید صورتی پیدا کنی و توی دستت نگه داری و بعد از مهمانی بِدوی توی اتاق و بگذاری‌اش روی میزت. روزی که فکر کردم برای علاقه‌ام به نوشتن، از چه کسانی باید تشکر کنم و توی لیستم اسم‌شان را بنویسم، اولین نفر، اسم زهرا بود، همان دختر عموی سرتقِ دوست داشتنیِ چهارساله! انگیزه‌ای که او، برای نوشتن به من داد هیچ معلمی نتوانست در من ایجاد کند. نه خانم معلم کلاس پنجمم که با چشم‌های پر از ذوق برگه‌ی امتحان ریاضی‌ام را نگاه می‌کرد و برگه‌‌های انشا را تندتند می‌خواند و شاید هم چند خط را جا می‌انداخت و اصلا نمی‌خواند تا زودتر نمره‌ها را وارد لیستش کند؛ و نه خانم پرورشی کلاس اول و دوم راهنمایی‌ام؛ وقتی در جوابم که می‌پرسیدم «خانوم خودم برای روزنامه دیواری از امام بنویسم؟» از پشت عینک نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «نه خودم مطلب می‌دم تو فقط بچسبون زیر عکسا، اینجوری بهتره». یک روز متن کوتاهی برای دخترعمویم نوشتم و برایش فرستادم: آن روز بعد از نوشتن انشا، مریم بعد از آن همه بغض و گریه، از ته دل خندید و خوابید‌. مامان بعد از اول شدن، بغلم کرد و به من افتخار کرد. بابا توی جمع فامیل از فداکاری و مهربانی‌ام گفت. انشایی که نوشتم اول شد و جایزه گرفت و من عاشق نوشتن شدم و تو باعث این اتفاق شدی، علاقه‌ام به نوشتن را می‌گویم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ صبح‌های یکشنبه‌ی مهر امسال تا نیمه‌ی آبان، برایم مثل فتح قله‌ی اورست بود؛ بلند و دست‌نیافتنی. مثل کوهنوردی بودم که زور می‌زند بالا برود و هی نگاه به راهِ مانده می‌کند و نمی‌رسد. یکشنبه‌ها باید بچه‌ها را، که هر روز شش‌ و چهل دقیقه بیدار می‌شدند، زودتر از خواب بیدار می‌کردم؛ ساعت شش! و این نقطه‌ی عطف کارم بود. محمدمهدی را چندبار صدا زدم. پتو را کشید روی صورتش. «پاشو مامان!» را بلندتر گفتم و پا تند کردم و رفتم توی آشپزخانه. ظرف نهارش را از یخچال بیرون آوردم. از کیسه‌ی نان‌های توی فریزر سه تکه برداشتم. با دست دیگرم دکمه‌ی مایکروویو را زدم. ظرف پنیر و کره را روی میز گذاشتم‌؛ شیشه‌ی مربا و ظرف سبزی را هم. به چای‌ساز نگاه کردم. نه! فرصتش را نداشتم. برای صبحانه، کره و مربا و برای زنگ تفریح، پنیر و سبزی لقمه گرفتم و توی کیسه‌های جدا گذاشتم. از آشپزخانه داد زدم: «پاشید مادر دیر شد! من دیر می‌رسم دانشگاه. محمدحسین بدو دسشویی. علی‌آقا یه کمک کن این بچه آماده شه، من دیرم نشه!» به موقع که نشستیم توی ماشین، حال مدیر کارخانه‌ای را داشتم که تمام برنامه‌های کاری‌‌اش جفت و جور شده. بچه‌ها شروع کردند به دعوای همیشگی! محمدحسین چانه‌اش را چسبانده بود به پشتی صندلی و با لحن مظلومی گفت: «مامان منو اول می‌رسونید یا داداشو؟» قربان‌صدقه‌‌اش رفتم. محمدمهدی از پشت‌ سر، خواست آینه را برایش تنظیم کنم و در حالی‌که موهایش را توی آینه مرتب می‌کرد گفت: «معلومه دیگه منو! من نزدیکترما.» خواستم بگویم «مترو سر راهه، بچه‌ها من اول برم دیرم نشه؟» اما حرفم را قورت دادم. دلم نیامد وقتی پسر کلاس اولی‌ام روی چارچوب آهنی درِ مدرسه، پشت سرش را نگاه می‌کند، برایش دست تکان ندهم. بچه‌ها را که رساندیم، علی جلوی مترو پیاده‌ام کرد. مقابل آسانسور طبقه‌ی همکف دانشگاه، صف طویلی از دانشجوها بود که بعضی روزها، تا باجه اطلاعات که چند متر آن‌طرف‌تر بود هم کشیده می‌شد. از بینشان رد شدم. با وجود زُق‌زُق زانو، ترجیح دادم شش طبقه را از پله‌ها بالا بروم. استاد بزم‌آرا پنج دقیقه‌ی اول کلاس‌ حضور و غیاب می‌کرد و اگر دانشجویی بعد از آن زمان می‌رسید، باید انگشت حسرت به دندان می‌گزید! نشستم ردیف جلو، سمت پنجره، کنار زهرا و مریم؛ دو تا از دانشجوهایی که مادر بودند و هم‌سن‌و‌سال من، و همین نقطه‌ی عطف دوستی‌‌ام با آن‌ها بود. شیدا، هم‌کلاسی سر و زبان‌دار دهه هشتادی‌‌مان، خمیازه‌کشان از بیرون کلاس نگاهم می‌کرد. با گروه چند نفری‌شان، اکثر اوقات دیر می‌آمدند سر کلاس‌ها و زودتر از اتمامش می‌رفتند. نزدیک ما که رسید با لحن لج‌داری گفت: «مامانا شما خوابتون نمیاد؟! همیشه زود می‌یاید می‌شینید ردیف اول!» داشتم گوشی را کوک می‌کردم روی دوازده، تا ساعت تعطیلی محمدحسین را به علی یادآوری کنم‌. خیلی وقت بود دنبال فرصتی بودم تا بهشان بگویم که قدرِ این دوران را بدانند و بیشترین استفاده‌ را از زمانشان ببرند، اما نصیحت و این حرف‌ها را گذاشتم به وقتش. با لبخند مهربانی نگاهش کردم، و تمام کارهای دیشب، از مقابل چشمانم گذشت. انگار زهرا و مریم هم معنی لبخندم را فهمیده باشند، نگاهم کردند و سه‌تایی زدیم زیر خنده. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ بین دست‌های بالا رفته، دستم را به سمتشان تکان دادم و با بقیه هم‌نوا شدم. موج جمعیت جابجا شد. سرم را این‌طرف و آن‌طرف بردم و از بین چادرهای مشکی، به اندازه‌ی چند ثانیه، چهره‌ای را دیدم که سراسر نور بودند، با عبای قهوه‌ای و دستان پدرانه‌ای که بر سرمان می‌کشیدند. دوباره جمعیت از چپ و راست به هم دوخته شدند و آن دریچه‌ی نور را پوشاندند و من ماندم و اشک‌هایی که از دیشب، دنبال همین چند ثانیه بودند تا سر‌ریز شوند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan