#وداع
رو به رویم یک خانم حدودا چهل ساله با مادر سالخوردهاش ایستاده بود. صورتشان طوری در بهت فرو رفته بود که انگار تا به حال لبخند به خودش ندیده است.
یک کالسکه عصایی مکلارن هم جلویشان بود. دخترکی مو طلایی، شلوغ و پر سر و صدایی توی کالسکه نشسته بود. لباسخواب سورمهای به تن داشت و در حالی که سعی میکرد قلهی کالسکه را فتح کند، بلند بلند صحبت میکرد. وقت دادن مدال که رسید، مادرش سعی میکرد زورکی لبخندی بزند.
از شلوار و جوراب و مانتوی سورمهای که به تن داشت میشد فهمید اهل ست کردن لباس است. روی کتونیهای جورابیاش به فینگلیش نوشته بود 'chabok'. حدس زدم از آنهایی باشد که برایش مهم است ایرانی بخرد. احتمالا به تبلیغات تلویزیون گوش میدهد و بعد عدد سه را برای فلان سرشماره ارسال میکند تا کفشش را درب منزل تحویل بگیرد.
مادرش به عصا تکیه داده بود و زیر چادر آرام آرام اشک میریخت. با دیدن تلق توی روسری دختر احساس کردم وسواس مرتب دیده شدن دارد. خیلی شبیه مادرش بود. احتمالا به همین دلیل با هم برای آخرین وداع آمده بودند.
کنار دستم، روی جدول عابرپیاده خانمی بود که از صحبتهایش حدس میزدم مسئول روابط عمومی فامیل باشد. به بوتهی شمشاد پشت سرمان تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود تا خواب نروند. پای تلفن بلند بلند حرف میزد انگار نه انگار که کنار خیابان و میان مردم عزادار نشسته است. توی دلم گفتم لابد فقط بهخاطر جو و صحبتهای فامیل و اطرافیانش آمده، چند لحظه بیشتر از قضاوتم نگذشته بود که مداح شروع به خواندن کرد. آنجا بود که گریههای بیپایانش شروع شد.
✍ادامه در بخش دوم؛