#به_روایت_یک_دیوار
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». _
#پدربزرگ
وقتی مطمئن میشد که همه خواب هستند، میآمد توی تاریک و روشن شب مقابل من میایستاد، به عکس توی این قاب خیره میشد و با صاحبِ عکس حرف میزد.
قبل از هر حرفی یک دستهگل میفرستاد از جنس صلوات و بعد سر حرف را با او باز میکرد.
نیتش را وسعت میداد؛ هدیه را بین همه تقسیم میکرد؛ برسد به روحِ آقامسعود، شوهر عمهام، بابا احمد، مامان اعظم و ...
میدیدم که دستهگل بین همه دست به دست میشود و لبخند میزنند!
همیشه خاطرهی فوت پدربزرگش را مرور میکرد و خاطره مثل جوهر توی دریای سرش پخش میشد:
وقتی او را توی آن برانکاردهای فلزی میگذاشتند و از قاب در خانهی عمهجان رد میکردند، عمه زیرِلب برادرِ شهیدش را صدا میزد: «محسنجان بیا به استقبالش!»
نمیتوانست از حال آن لحظههای پدر و عمهجانش چیزی بگوید. پدری که یک عمر عمودی آمد و رفت کرده باشد به خانه دخترش، حالا افقی میبردندش... لابد آن آخر سَری که مردها سراشیبی پلهها را گرفته بودند چشم عمه به کفشهای جفت شده پشت در افتاده، به عصای تکیهزده کنار دیوار و به هزار جور خاطره که خودشان را به شکل جعبهی قرص، پتو، لباس و... در آورده بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛