#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
ترق...یکی دیگر از لیوانهای گل گلی قرمز توسط پسر یک ساله، به جُرگهی لیوانهای شکسته پیوست تا آمار مرگ و میرشان در اینهفته به عدد چهار برسد!
آخر چطور دستش به لیوانها رسیده؟ عقب گذاشته بودم که...
به به! چشمم روشن... پسرک قابلمه را برعکس گذاشته و رفته رویش و قدش به آنها رسیده.
حالا نگران دخترک چهار سالهام هستم، اگر بفهمد یکی دیگر از لیوانهای عزیزش شکسته چه میکند؟!!
شروع گریه با خودش است و تمام شدنش با خدا... از دست هیچکس هم کاری ساخته نیست. پس پیشاپیش به درگاه خود خداوند میروم: «خدایا یه کاریش بکن، مغزم دیگه طاقت گریههاشو نداره.»
دخترک دوان دوان به آشپزخانه میآید، من فرار میکنم به سمت اتاق، یک گوشه پناه میگیرم. سه، دو، یک... خبری نشد!
عه،پس چرا عمل نکرد؟!!!!
آرام آرام سرم را بالا میآورم؛ دخترک عصبانی و دست به کمر وسط هال ایستاده است:
«مامان...مامان...»
خب همینکه به گریه نیفتاده فرج است، میروم به سمتش: «چی شده دخترم؟!»
«گوش کن مامانی! با دقت گوش کن.
دفهی بعدی که رفتی بیمارستان نینی بیاری،
به دکتر بگو یه نینی لیواننشکن بهت بده.»
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
مامان سرش را تکان میداد و فقط عبارت «یاایها الذین آمنو» را بلندتر میگفت، یعنی که حواسم هست.
یک روز خاله زهرا صدایم کرد. سر سجاده نشسته بود و تسبیحات میگفت. اشاره کرد و نشستم روی پایش، بغلم گرفت. تسبیحاتش که تمام شد گفت : «روزهٔ گنجشکی نگرفتی خاله؟ چرا؟!»
«میترسم خاله! میترسم گشنه بمونم مریض بشم، اصلا تشنهم میشه تو این خرماپزون.» و خرماپزون را عمداً بلند گفتم که خانوم جان هم بشنود، عبارتی بود که از خودش یاد گرفته بودم!
خاله خندید و گفت: «گلگلکم، سحرهای ماه رمضون، فرشتهها از طرف خدا میان و یه تیکه قند از بهشت میذارن تو دل آدمایی که روزه میگیرن تا دلشون قرص بشه...»
فردایش تصمیم گرفتم تستی، یک روزه گنجشکی بگیرم. سحری بلند نشدم ولی صبحانه را به نیت سحری، سیر خوردم و بعدش به همه اعلام کردم که من روزهام. همان اول روز هم رفتم پیش خانومجان و پول آلاسکا را گرفتم که خیالم راحت شود!
تا ظهر بیش از صدبار از مامان پرسیدم: «ظهر نشد؟ برم آلاسکا بخرم؟ آلاسکاها تموم نشه؟ آخرِ روزه کِی هست؟ نجمه اینا نمیان؟ نجمه هم روزهست؟ خانوم جان به نجمه هم پول میده آلاسکا بخره؟ به اکبر چی؟»
نزدیک ظهر بود که نجمه و اکبر، بچههای خاله فاطمه آمدند. نجمه دوستِ جونجونیم بود و همیشه باهم مامانبازی میکردیم، البته بعد از دو سه تا دعوای جانانه، که کی مامان بشود! خدا را شکر تکلیف اکبر معلوم بود و همیشه در بازی، بابا میشد.
آن روز هم، همینکه نجمه و اکبر رسیدند رفتیم سروقت بازی. وسطهای بازی مامان چندبار صدایم کرد ولی محل ندادم، با بیخیالی خطاب به نجمه گفتم: «حتماً میخوان برم از زیرزمین شیشهی خیارشور بیارم، یا چراغ ته راهرو رو خاموش کنم.» و دوتایی ریز خندیدیم و اصلا به ذهنم نرسید برای خوردن ناهار صدایم میکنند.
بازی کردیم و بازی و بازی. آنقدر محو بازی بودیم که گرسنگی و تشنگی به سراغم نمیآمد. نجمه هم، که البته دومین سالی بود که تکلیف شده بود و روزه میگرفت، چیزی از گرسنگی یا تشنگی نگفت. اکبر فقط هرازگاهی میرفت آب میخورد و برمیگشت.
نزدیک اذان مغرب، خاله زهرا آمد درِ خانهی فرضی ما را زد و گفت: «سلام من همسایهٔ جدیدتونم، امشب افطار بیاید خونه ما بیشتر با هم آشنا بشیم.»
من که تازه یادِ روزه بودنم افتادم و اصلاً نمیخواستم حتی یک دقیقه از بازی دست بکشم، چشمکی زدم و گفتم: «نگران نباشید خاله. سحر فرشتهها برام قرص قند رو آوردن، گشنهم نیس، افطاری هم لازم نیست بخورم!...»
حالا بیست و چند سال از آن روز میگذرد و من، کل سال قند توی دلم آب میشود که برسم به ماه رمضان، که سحر، فرشتهها قند بهشتی بگذارند در دلم. قندی که دلم با آن قرص شود.
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
- آب بخورم؟! ماه رمضون؟ اونم در ملأ عام؟ این چند سالِ مریضیم دیدی علنی روزهخوری کنم؟
- پدرم ملأ عام چیه؟ اگه منظورتون منم، رومو اونور کردم. اصلا چشمامم میبندم. خوبه؟
- أه! میگم تفنگم کجاس؟
تا مامان و آبجی ملیحه برسند دو مرتبهی دیگر محتویات کمدش را زیر و رو کرد و بعد رفت سر وقت زیرزمین. مامان در دم ولو شد روی اولین صندلی میز ناهار: «مهری چی شده بنظرت؟»
- نمیدونم به خدا. قضیه مالی نیس؟ ضامن نشده اخیرا؟
- نه، ضامن کی؟! گفتی وقتی رسید کلید ماشینو کوبوند تو تلوزیون؟ نکنه تصادف کرده؟
آبجی ملیحه با آرنج، چراغ دستشویی را خاموش کرد و آمد جلو: «خب، بهبه حاجیتون سمندو به فنا داده! آره؟»
خندهی حق به جانبی کرد: «ولی اومدیم سمنده جلو در بودا، صحیح و سالم!»
صدای بابا از زیر زمین بلند شد: «ملیح بیا ببین تفنگ من بالای این گنجهس؟»
سیلاب اشک روانهی صورت مامان شد: «الهی گور به گور بشی صدام که هوای جنگ و منگ انداختی تو سر این مرد. هشت سال که اون طور، اونم از قضیه سوریه رفتنش، حالام معلوم نیس دوباره چه فکری زده به سرش.»
آبجی ملیح از پشت شانههای مامان را ماساژ داد: «مقصر خودتی دیگه مادرِ من. بخوای نخوای اون تموم فکرش رفقای شهیدش هستن. طفلکا انقد زحمت کشیدن شهید شدن رواس این همه سال دم در بهشت معطل بابا بشن؟» و خندهی تیزی چاشنی شوخی بینمکش کرد.
بعد از قضیهی سوریه که نه مامان راضی شد بابا برود برای دفاع و نه ستاد اجازه داد، بابا دیگر سراغ تفنگش را نگرفته بود.
«ملییییح بیا دیگه»ی بابا دوباره سکوت را شکست. مامان گوشهی لبش را گاز گرفت: «حالا اگه بیاد تفنگشو از من بخواد چی بگم؟»
- بگو دادیم نمکی بجاش قاقالیلی گرفتیم!
ناخودآگاه زدم زیر خنده، که نیشِ تا بناگوش باز شدهام با دیدن چهرهی برافروختهی بابا، همانطور باز ماند: «آره بخند! بخند! بایدم بخندی به حال روز ما مردای بیغیرت! یه جو غیرت اگه داشتیم از دیدن اینا مرده بودیم... یا ببین، خوب نیگا کن، همهتون بیاین ببینین.» و با دستهایی که از شدت ناراحتی میلرزید گوشیاش را گرفت جلوی صورتم؛
هشتگ گرسنگی
هشتگ غزه
هشتگ کودکان...
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan