🇮🇷
این روزها در جان و جهان از امتداد نوری میگوییم که در سال ۵۷ درخشید!
شما هم میتوانید روایت شخصی خود را از انقلاب اسلامی ایران برای ما به آیدی @azadehrahimi بفرستید و در #جشنواره_امتداد_نور۵۷ کنارمان باشید.🌹
🇮🇷
#جشنواره_روایتنویسی_امتداد_نور۵۷
#روایت_ارسالی_۱۴
#هویجی_با_طعم_خوش_خاطرات
✍بخش اول ؛
برنامهی نهار مدرسه را نگاهی میاندازم تا مطمئن شوم امروز برنامه غذایی علی، خوراک است.
در سکوت خانه خیلی آرام مشغول آشپزی میشوم. همه خوابند و من این سکوت را دوست دارم.
مواد لازم را با کمترین سر و صدا جفت و جور میکنم چون اگر مهدی بیدار شود دیگر به هیچ کاری نمیرسم.
وای! چه هویجهای قشنگی. چند ثانیهای نگاهشان میکنم؛ همه قلمی و نارنجی پررنگ!
موقع خرد کردن، دلم میخواهد با تمام وجود بویشان کنم. یک نفس عمیق و بویی دلپذیر که مرا می بَرد به ...
〰〰〰〰
هی میرفتم عقب، دست به سینه و دقیق چشمهایم را ریز میکردم و مثل یک مهندس طراح سیستمهای حساس که حتی یک درجه کجی از زیر چشم تیزبینش در امان نمیماند، میگفتم: «اون طرفش رو یه سانت بده بالا... نه اون یکی...» بعد احساس میکردم که خودم باید وارد میدان عمل شوم. میدویدم جلو و دست بکار میشدم. این رفت و برگشت بارها و بارها تکرار میشد تا اینکه رضایت دهم.
هر چند تلفات انسانی زیادی را هم به همراه داشت! بچهها یکی یکی خسته و داغون گوشه کلاس ولو می شدند.
اینجا بود که در خودم باز احساسی میکردم؛ این بار از نوع وظیفه. به عنوان یک فرمانده بر خودم لازم می دانستم از سربازانی که انگار با تانک از رویشان رد شدهاند، دلجویی کنم.
فوری ظرف خوراکی را از کیفم درمیآوردم و تعارف میکردم: «بچه ها! بیاید بخورید، جون بگیرید...».
🔹ادامه دارد ...
✍بخش دوم ؛
با این جمله کورسوی امید و ریزه جانی زیر رگهایشان میدوید، دست شان را به زور بالا میآوردند تا چیزی از ظرف بردارند؛ اما با جملهی «... هنوز خیلی کار داریما....» همان جانِ بالا نیامده هم میرفت.
این بیرمقی وقتی بیشتر میشد که مجبور بودند در اوج خستگی هویجهای نارنجی قلمی را که به آنها تعارف کرده بودم گاز بزنند!
خانم بهداشت بارها به ما تذکر داده بود که خوراکی مفید مدرسه ببریم.
و خب من به عنوان نماینده کلاس وظیفه خودم می دانستم که برای انرژی بخشی بیشتر، حتما به بچه ها خوراکی مفید تعارف کنم. چه خوراکیای هم بهتر از هویج!
بی خود نیست خرگوش ها خیلی چالاک و فرز و باهوش هستند، چون هویج می خورند!
ما هم برای کارمان به هوش و چالاکی نیاز داشتیم. برای همین بود که شب قبلش بعد از کلی نوشتن لیست خوراکیهای مفید و حذف و اضافه کردن، به هویج های خوشگل و نارنجی رسیدم.
تک تکشان را خودم انتخاب کردم و شستم.
با این وجود نمی دانستم الان که بچهها هویج میخورند چرا حال شان خوب نبود!
اشکال از هویجها که نمیتوانست باشد؛ هم مفید بودند و هم تازه و انرژیبخش؛ پس اشکال از بچهها بود...
باز در این نقطه حساس، مثل یک رهبر می رفتم در فاز انگیزهبخشی.
کفشهایم را درمیآوردم و میرفتم بالای نیمکت. احساس می کردم ارتفاع برای دادن انرژی به دیگران مهم است؛ هر چه بالاتر، پخش انرژی بیشتر.
بعد مانند یک مدیر توانمند سعی می کردم با یادآوری عواقب و نتایج کار، امید را به جان آنها برگردانم، میگفتم: «خانم فلانی که بیاد و ببینه میگه به به ... خانم بهمانی که حتما ماتش میبره... اون کلاس رو رفتم دیدم، افتضاح بود...کلاس پنجمیا رو بگو فکر کردن قدشون بلندتره حتما تزیین شون هم بهتره... اول_دومیها هم که ریزه میزهان، نمی تونن... کلاس ما از همه قشنگ تر شده... بچه ها خیلی خوب داریم تزیین می کنیم...»
بعد با خوشحالی و هیجان خودم علم کار را بلند می کردم و یکی یکی بچه ها همراه میشدند.
یادم هست آن روز چند ساعتی از تعطیلی مدرسه هم گذشته بود و ما همچنان با حرارت مشغول کارمان بودیم. حسین آقا آمد جلوی در کلاس و گفت: «الهام دلاوری... بابات دم در منتظره».
الهام با گریه و التماس رفت و از پدرش وقت اضافه گرفت.
هیچ چیز ما را از هدفی که داشتیم دور نمی کرد؛ قرار بود برای دههی فجر بهترین کلاس را از نظر تزیین و برنامه انتخاب کنند و ما می خواستیم بهترین باشیم.
〰〰〰〰〰
بعد از آن نفس عمیق، چشمانم را باز می کنم و یک گاز اساسی به هویجی که در دستم هست میزنم. طعم عجیبی دارد، انگار در طول این همه سال هیچ یک از هویجها این طعم را نداشت؛ هویجی با طعم خوش خاطرات.
همین طوری که هویج میخورم، چشم هایم را مجدد میبندم و در ذهن سعی میکنم صورت بچهها و جملههایشان را بخاطر بیاورم:
- دهه فجری خیلی خوبی بود...
- چه کلاس قشنگی شده واقعا...
- خانم فلانی رو دیدید، ماتش برده بود...
- فاطمه چرا موقع سرود یهو خنده ات گرفت...
- هویج مفیده ها اما من دوستش ندارم...
- چقدر سفته، ... خرگوشا چطور می خورن...
- بچه ها! بچه ها! یکی از کلاس پنجمی ها تو راهرو گفت انگار کلاس ما برنده شده...
و من بعد از این همه سال، هنوز دوست دارم در دههی فجر تزیین کنم و ریسه بکشم. هنوز دوست دارم به دیگران امید بدهم. هنوز دوست دارم...
و هنوز فکر می کنم دلم از شوق انقلاب لبریز است.
✍ #سمیه_اصلانی
دورهمگرام؛
💠
http://ble.ir/dorehamgram
http://instagram.com/dorehamgram
http://eitaa.com/dorehamgra
https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com
💠
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
https://ble.ir/janojahan
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#جشنواره_روایتنویسی_امتداد_نور۵۷
#روایت_ارسالی_۱۵
#همچون_ماه_در_شب_ظلمانی
✍بخش اول ؛
از کودکی که بر سر سفرهی خاطرات بزرگترها مینشستم، مزین به دلدادگی به امام و انقلاب و فعالیتهایی بود که در راستای انقلاب انجام داده بودند.
مامان از روزهای قبل از انقلاب برایمان گفته بود که پدرشان با عجله به خانه میآمد و ملحفه سفید طلب میکرد برای کشیدن روی پیکر شهدایی که از در اثر تیراندازیهای ماموران شاهنشاهی در خیابان افتاده بودند و تعدادشان زیاد بود و تاکید چند بارهی پدر که دخترها از خانه بیرون نروند.
از شبهایی که در دل شب با خواهرها در زیر زمین خانهشان جمع میشدند و ضبط صوت را زیر دولایه پتو روشن میکردند تا به نوار کاست سخنرانی امام خمینی گوش دهند که مبادا صدای امام از خانه بیرون برود.
از جمعهی سیاه ۱۷ شهریور که بابا تعریف میکرد.
از لحظهای که مامورها دنبالشان میکنند و بعد از تعقیب و گریز در چند کوچه و پس کوچه، در یک کوچه بنبست گیر میافتند و درب خانهها را میکوبیدند...
از پیرزنی که درب خانهاش را باز کرد و اجازه داد از پشت بام خانهاش فرار کنند!
از روزی که امام آمد و مسافتهایی که با پای پیاده طی کرده بودند.
از بالا رفتن از درخت و ساختمان نیمه کاره تا بتوانند گوشهای از جمال پیرمرادشان را ببینند.
از روزهای رویایی اول انقلاب...
روزهایی که صداقت، سادگی، خلوص، خستگیناپذیزی، ایمان و توکل از واژه واژهی جملههایشان لبریز میشد.
🔹ادامه دارد ...
✍بخش دوم ؛
همیشه افسوس آن روزها را میخوردم.
حسرت نفس کشیدن در بهشت روی زمین که خیلی هم از روزهای زندگی من دور نبود.
بچه که بودم خدا را شبیه عکس امام تصور میکردم.
رهبرم را عقلی و منطقی قبول داشتم اما امام خمینی را متفاوت میدیدم.
تااینکه مقالهای دهان به دهان چرخید: «رهبر ۷۸ساله ایران».
مقالهای که بعدها فهمیدم در منسوب بودنش به مجلات خارجی جای شک و تردید است اما تک تک جملاتش درست بود.
انگار از گوهری صحبت میکرد که موروثی به دستم رسیده بود و قدر و ارزشش را باید از زبان دیگری میشنیدم تا قدرش را بدانم.
تیر آخر وقتی به قلبم نشست که دیدار دانشجویی با آقا دعوت شدم.
قبل از آن هم برای مراسمات به بیت رهبری رفته بودم اما این دیدار برایم رنگ و بوی دیگری داشت.
تا به حال ازین فاصله توفیق ملاقات نداشتم.
عجب شکوه و عظمتی داشت این بزرگ مرد.
بیاختیار اشک و بغض را با هم در آمیخته میکرد...
چند روزی از ترور شهید مصطفی احمدی روشن میگذشت؛ در همخوانی سرود مصمم شدم و با تمام وجودم زمزمه کردم احمدی روشن از ماست و ما همه برایت احمدی روشن میشویم.
وجودش همچون ماه در شب ظلمانی، دریای قلب مرا زیر و رو کرده بود.
✍ #محدثه_درودیان
دورهمگرام؛
💠
http://ble.ir/dorehamgram
http://instagram.com/dorehamgram
http://eitaa.com/dorehamgra
https://rubika.ir/dorehamgram dorehamgram@gmail.com
💠
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
https://ble.ir/janojahan
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#ماه_مولا_شد_حدیث_طیر_را_با_ما_بخوان
#یا_مَن_أرجوهُ_لكلِّ_خیر_را_با_ما_بخوان
ماه رجب است.
ماه مناجات و دعاهای زیبای این ماه...
دعای یا من ارجوه را حفظ هستم و همیشه ماههای رجب سعی میکنم بعد از نمازهایم بخوانم.
چند وقت پیش داشتم فکر میکردم من کی این دعا را حفظ شدم؟
یادم افتاد معلم پرورشی کلاس دوم راهنماییمان اصرار داشت که این دعا را حفظ کنیم.
البته اصرارش به معنای زور و اجبار و نمره نبود؛ بعد از نماز در مدرسه بلند میخواند و همه تکرار میکرديم و اگر میدید کسی کامل حفظ نشده به او میگفت هفته بعد نوبت توست بیایی و پشت بلندگو بخوانی!
و من به راحتی این دعا را حفظ شدم.
حالا از آن سالها خیلی گذشته است.
ماه رجب است. مفاتیح را باز میکنم دعای خاب الوافدون را هی میخوانم و حفظ نمیشوم.
یاد معلم پرورشی مدرسهمان میافتم و برایش آرزوی خیر میکنم.
#مرجان_الماسی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
📲http://eitaa.com/janojahanmadarane
📲https://ble.ir/janojahan
#از_نسل_سلمانیم
✍بخش اول ؛
همیشه اولینها در خاطر میمانند.
در هفت سالگی اولین کتابی که خواندم مجموعه داستانی از تولد تا وفات پیامبر(ص) بود که از مادرم هدیه گرفتم و آن کتابها عشقی که پدر و مادرم ذره ذره سالهای پیش از آن در قلبم کاشته بودند، در وجودم بارور کرد.
سالهای سال بعد، من مادر سی سالهای بودم که رسالت مادریم را در انتقال این عشق به سه فرزندم می دیدم.
روزی شبیه همان روزهای هفت سالگیام، در قالب یک مادر دست پسرک هفت سالهام را گرفتم، به کتابفروشی رفتیم و کتابهایی مناسب سن پسرم دربارهی پیامبر خریدیم و شروع کردیم به خواندن...
به داستان جنگ خندق که رسیدیم پسرکم پرسید: مامان چرا به سلمان میگفتند سلمان فارسی؟ مگه پیامبر و یارانشون عرب نبودند؟!
و اینسوال ساده شروع یک حرکت بود برای من.
برای مادری که می خواهد عشق پیامبر(ص) را در قلب فرزندش بکارد، چه کسی بهتر از سلمان فارسی؟!
کودک با قهرمان داستان همراه میشود و هر چه اشتراکات کودک با او بیشتر باشد بیشتر با او هم ذات پنداری میکند.
سلمان فارسی از عزیزترین اصحاب پیامبر(ص) بود.
کسی که عشق به پیامبر و اهل بیت را در سراسر زندگی او میبینیم .
سلمان یک الگوی ایرانی اسلامی کامل است برای یک کودک یا نوجوان ایرانی مسلمان.
برای پسرکم گفتم که سلمان در اصل یک پسر ایرانی به اسم روزبه بود که در جستجوی پیامبر خاتم سختی راه را به دوش کشید.
اما من هنوز خیلی چیزها در مورد ایشان نمیدانستم.
با امیرعلی تصمیم گرفتیم در مورد سلمان فارسی تحقیق کنیم و کتابی برای هدیه به کتابخانه مدرسه بنویسیم.
🔹ادامه دارد ...
✍بخش دوم ؛
به همراه پسرکم با روزبه ایرانی همسفر شدیم.
خواندیم و دیدیم و نوشتیم که از دل خانوادهای ثروتمند و آتش پرست به مسیحیت و خدا پرستی رسید. از تفاوتهای خداپرستی و آتشپرستی حرف زدیم.
از دریچه چشم روزبه راهبی را دیدیم که او را به ظهور پیامبری امین و پرهیزگار نوید داد .
با روزبه همراه شدیم و روزی را دیدیم که برای یافتن پیامبری که نادیده عاشقش شده بود پای در راهی سخت و دشوار گذاشت؛ اسیر شد و در پوشش یک برده از فراز درخت نخل مژدهی ظهور پیامبر خاتم را شنید و به دنبال او رفت تا نشانههای نبوت را در او جستجو کند.
پیامبری امین و راستگو با علامتی از پیامبری بین دو کتفش که صدقه را نمیپذیرد اما هدیه را دوست دارد.
از داستان عشق روزبه و سلمان فارسی شدنش نوشتیم تا آنجا که پیامبرمان در وصفشان فرمودند: سلمان دریایی ست که کم نمی شود و گنجی ست که از بین نمی رود. سلمان از ما اهل بیت است که همواره حکمت و برهان از وی میجوشد.
ما یکبار دیگر همراه سلمان ایمان آوردیم به خدای محمد(ص) و شهادت دادیم به پیامبری محمد (ص)
اسم کتابمان را گذاشتیم داستان روزبه.
من نقاشیهای کتاب را کشیدم. امیرعلی کتاب را با خط خودش نوشت. پدر مهربان خانه ویراستار کتابمان شد و آن را به کتابخانه مدرسه هدیه دادیم تا بچه های بیشتری سلمان فارسی را به عنوان یک الگوی ایرانی اسلامی و یکیار وفادار برای پیامبر بشناسند.
#محدثه_درویشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
#هدیه
✍بخش اول ؛
اعمال حج که تمام شد، شهر مکه کمی خلوتتر شده بود و ما میتوانستیم برای انجام طوافهای مستحبی به مسجدالحرام برویم.
اوقات زیادی در گوشه و کنار این مسجد عزیز به زندگی و اهداف و ارزشهایش، به آخرت و دنیا و ما فیها فکر میکردم.
آن روزها تازه یادم افتاد که دو پسر بچه را در خانه گذاشتهام و آمدهام حجاز تا حاجی شوم و برگردم.
حس مادریم دو هفتهای در اعماق وجودم پنهان شده بود و ابرازی نمیکرد تا وقتی به میقات میروم دلتنگ فرزندانم نباشم...
اما حالا کم کم داشت با دیدن بچههای کوچکی که با خانواده برای اعمال عمره آمده بودند خودنمایی میکرد.
یک مادر همیشه مادر است حتی اگر فرزندانش کنارش نباشند.
نمیگذاشتم دلتنگی همهی فضای دلم را پر کند؛
حیف بود، اینجا باید فقط من باشم و خدا!
وقتی با کعبهی عزیز خداحافظی کردیم و به مدینه آمدیم با مادری هم اتاق شدم که ۴ دختر قد و نیم قد داشت. با هم از دنیای مادریهایمان میگفتیم؛ او از محبت دختران میگفت و من دلم ضعف میرفت برای داشتن یک دختر!
یک شب در مسجد النبی بعد از زیارت روضهی رضوان خواست تا رازی به من بگوید!
گفت: الان همینجا اگر از پیامبر عزیز یک دختر بخواهی شک نکن خواهی گرفت!
از ادبیاتش خندهام گرفت، رازی برای گرفتن یک دختر از نبی!!!
حس میکردم اینجور تعیین تکلیف کردنها دور از تعبد است؛ ولی این آرزو عمیقا از دلم گذشت و به زبان نیامد.
دلتنگی برای بچهها هی بیشتر و بیشتر میشد و من سر ریز احساساتم را میریختم توی دعاهایم؛
🔹ادامه دارد...
✍بخش دوم ؛
برای عاقبت بخیریشان، برای موفقیتشان، برای اینکه عبد خدا و محب اهل بیت شوند و...
مگر نه اینکه دعای مادر در حق فرزندش به استحابت نزدیک است.
مگر نه اینکه در خانه رسول الله، هدیه استجابت دعا میدهند.
من در کنار دعا برای پسرانم برای دختری که از رسول الله هدیه خواسته بودم هم دعا میکردم. برای بچههایشان هم؛ برای همه ذریهای که من مادرشان خواهم بود هم.
حالا این دختر سه سالهام که من او را هدیه رسول الله میدانم برایم شده یادآور روزهای تکرار نشدنی حج!
یادآور پیمانهایم با خدا و رسولش...
#مادرانه
با ما در جان و جهان همراه باشید:🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠
تو مرا مبعوث میخواهی.
برانگیخته!
رسول اقلیم کوچک خودم!
و من میگریزم، از تمام آنچه مرا به نام تو میخواند.
عید مبعث بر شما مبارک! 🌿
امروز بنا بر وعدهی داده شده اسامی منتخبین جشنواره روایتنویسی ویژه ایام دههی فجر، اعلام خواهد شد.
😍
برای خواندن روایتهای منتشر شده در کانال کافی است روی این عبارت بزنید:
#جشنواره_روایتنویسی_امتداد_نور۵۷
#جشنواره_روایتنویسی_امتداد_نور۵۷
در ایامالله دههی فجر، از شما مخاطبین محترم کانالهای
[جانوجهان](ble.ir/janojahan)
و
[دورهمگرام](ble.ir/dorehamgram)
خواستیم تا در جریان جشنوارهی روایتنویسی امتداد نور ۵۷ برای مان از انقلاب و امام و رهبر عزیزمان بنویسید.
روایتهایی که به دستمان رسید، هر کدام از تلألو شعاعی از نور می گفت. نوری که در سال ۵۷ درخشیده بود و امتدادش زندگی نگارنده را روشن کرده و دلیلش برای سربازی امام و رهبر شده بود.
شور و عشقی که در تک تک روایت ها نمودار بود، ارزشمندترین و دلچسب ترین رهاورد این جشنواره بود. اما به اقتضای مسابقه، ما ناچار به انتخاب پنج روایت منتخب از بین حدود پنجاه روایت بودیم. نهایتا با در نظر گرفتن رعایت اصول فنی و بیان مفاهیم خواسته شده در محورهای جشنواره، روایتهای زیر (از هر دو مجموعه) به عنوان روایتهای برگزیده انتخاب شدند:
🖌 روایت #قصهی_آدمهای_خانهی_ما
خانم میم.دال
🖌 روایت #انا_سعیده_للحیاه_فیالایران
خانم سعیده باغستانی
🖌 روایت #شهید_نشی_حیف_میشی
خانم نگین فراهانی
🖌 روایت #مرا_سرباز_خود_بدان
خانم غزاله طوسی
🖌 روایت #جشنی_به_وسعت_جهان
خانم فاطمه سادات مظلومی
همچنین از خانم فهیمه صمدی برای نگارش روایت #پیشوایی_برای_همهی_دورانها به عنوان پرمخاطب ترین روایت جشنواره، که به علت حجم از رقابت کنار گذاشته شد، تقدیر و تشکر می کنیم.
ضمن تبریک به افراد منتخب، قدردان همراهی شما مخاطبین خوبمان هستیم.🌹
با ما در جان و جهان همراه باشید:🌱
💠
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=) 💠