eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
531 دنبال‌کننده
1هزار عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
مارهای خمیری ساخته شده توسط پسرها رو ملاحظه می‌فرمایید؟! اینقدر هنری و واقعی🙄😐 باهم کَل انداختن. این یکی می‌گفت مال من قشنگ‌تره، اون یکی می‌گفت مال من قشنگ‌تره! آخر پسر کوچیکه گفت: «تازه، مال من نیش هم داره!!!» پسر بزرگم با حسرت و خواهش گفت: «کوووووو؟ ببینم!» کوچیکه هم با اعتماد به نفس گفت: «تو دهنشه، دوست نداره برای تو دهنش رو باز کنه!!» 🤯😳🥴 جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: طوفان‌الاقصی چه تحولی را در شما و زندگی‌تان ایجاد کرده؟ ! شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم بعد از طوفان الاقصی در وجود من هم طوفانی به پا شد. هر روز که کلیپ‌ها و گزارش‌های دست و پا‌شکسته ولی موثق از آن نوار باریکِ در محاصره را می‌بینم و می‌شنوم آشوبی در من موج می‌زند. من اکنون کجای تاریخم....؟؟! چقدر مسیر مادری را درست پیموده‌ام؟ پسری را می‌بینم با سن و سالی حدود سن پسر خودم که بدون بیهوشی دارند جراحیش می‌کنند و او چقدر استوار آیات قرآن را می‌خواند. آن پسر دیگر روی تلّی از خاک نشسته. پشت سرش همه چیز آوار است، خانه و زندگی و محله و شهر. شاید پدر و مادر و اعضای خانواده‌اش هم... و او آیات قرآن را می‌خواند. برادری برای برادرش شهادتین می‌گوید، بدون لرزشی در صدا. پسر کوچکی شاید هم‌سن حلمای هفت ساله من، زخمی روی تخت بیمارستان، می‌گوید: «خدا ما را با این مشکلات می‌آزماید و من برای اینکه در آزمایش خدا سربلند شوم، صبر پیشه می‌کنم». از خودم و از نوع مادری‌ام خجالت می‌کشم. من فقط توانسته‌ام هر روز اخبار غزه را دنبال کنم. گاهی گریه کنم. گاهی از خوردن آب و غذا خجالت بکشم. گاهی «أمّن یُجیب» و دعای جوشن زمزمه کنم. از خوابیدن در تخت و رختخواب ابا داشته باشم. اگر تجمع و اعتراضی بود، شرکت کنم. فقط همین‌ها! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما کجا توانسته‌ام جرأت و جسارت و صبر و ایمان بچه‌های غزه را به فرزندانم آموزش دهم؟ در این مدت، صحنه‌های دلخراش نسل‌کشی را از بچه‌هایم مخفی کردم. دستم را روی چشمانشان گذاشتم تا نبینند. چگونه می‌خواهم فرزندانی یاور مولایم بپرورانم، وقتی قرآن را عجین لحظاتشان نکرده‌ام؟ وقتی ایستادگی و مقاومت را خوراک هر روزشان نکرده‌ام؟ جنگ، دردناک است اما اگر برای دفاع و مقاومت باشد، مقدس می‌شود؛ مثل فقر، مثل تحریم. جنگ، وقتی مردانی از دل ایل بیرون می‌کشد تا سردار سلیمانی‌ها را بسازد، معیار حق و باطل، و نهیب مردانگی و شرف می‌شود. همه گذشته‌ی غزه و فلسطین و کشورهای اسلامی تا کوفه و مدینه و شام را با سرعت نور در ذهنم ورق می‌زنم و فقط یک چیز می‌بینم: «ایستادگی در برابر ظلم». من کجای لشکر امامم هستم؟ چگونه می‌توانم فرزندانی مقاوم و متعهد به آرمان‌ها پرورش دهم؟ چراغی در ذهنم روشن می‌شود؛ من امتداد نسل مادران دوران دفاع مقدس هستم. باید راه و رسم آنها را در پرورش نسل جدید بازیابی کنم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مدت‌ها بود تعدادی کتاب، گوشه اتاق روی هم تلنبار شده بودند و انتظار روزی را می‌کشیدند که «کارهای اولویت‌دار» دست از سرم بردارند و بروم سراغشان و هر کدام را توی قفسه، سرجایشان بنشانم. قشنگ حس می‌کردم که دوست دارند سر به تن «کارهای اولویت‌دارِ» من نباشد تا آنها مجبور نباشند دور از خانه و کاشانه و دوستانشان، بی‌سروسامان بمانند، گاه‌گداری که میهمان به خانه‌مان می‌آید مورد تفقّد بچه‌ها قرار بگیرند، هی روی زمین پخش و پلا شوند و هی مادر خانه بیاید و غر بزند که چرا کتاب‌ها را ریخته‌اید وسط خانه، و آن‌ها قند در دلشان آب شود که: «خدا کند این بار از کف خانه جمع‌مان ‌کند و بچیندمان توی قفسه کتاب.» و یکی‌شان آن وسط بگوید: «مگر «کارهای اولویت‌دار» مرده‌اند که این اجازه را به مادر خانه بدهند؟! باید از روی جنازه‌ی «کارهای اولویت‌دار» رد شویم تا به خانه‌مان برسیم.» و باز هم کتاب‌ها گوشه اتاق روی هم تلنبار می‌شوند و مادر خانه می‌رود سراغ «کارهای اولویت‌دار»ش...😬 ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما امروز همان روز موعود بود. روزی که پرنده بخت و اقبال روی شانه این کتاب‌های بیچاره نشست. رفتم سر وقتشان. یکی‌یکی آن‌ها را برمی‌داشتم‌ و با توجه به موضوع و رده سنی تفکیک‌شان می‌کردم و می‌چیدم توی قفسه تا این‌که به کتاب سررشته رسیدم. با اینکه بارها دیده بودمش، ولی هیچ وقت همان «کارهای اولویت‌دارِ» تمام‌نشدنی به من اجازه نداده بودند بروم سراغش. حالا خودش دست به کار شده بود و وسط این همه کار، مرا به خود می‌خواند. سررشته را باز کردم. چشمم افتاد به یادداشتی که نویسنده کتاب، مژده دوست‌داشتنی، برایم نوشته بود؛ «گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند، نگاه دار سر رشته تا نگه دارد» و آنجا بود که تازه دوزاری‌ام افتاد که چرا اسم کتاب شده سررشته!! هنوز همه‌ی کتاب‌ها را سروسامان نداده بودم که طرح جلد کتاب و یادداشت نویسنده نگذاشتند نروم سراغش. وسط همان شلوغی شروع کردم به خواندن مقدمه و بعد هم روایت اول کتاب. «وای خدای من! این چه رزقی بود وسط این همه کار؟! این کدام «کار اولویت‌دار»ی بود که من ندیده بودمش؟!» خواندم و اشک ریختم. هر سطر را چند بار خواندم و تمام اصول تندخوانی را زیر پا گذاشتم. اصلا عشقم نمی‌کشید تند بخوانم. آهسته آهسته خواندم و گریستم. بی‌دلیل نبود که پریسای خدابیامرز می‌گفت کل کتاب سررشته را بی‌وقفه گریسته. بیخود نبود که پریروز خواهرم زینب می‌گفت: «انقدر این کتاب زیباست که دلت نمیاد یک‌دفعه بخونی و تمومش کنی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «متنی از زبان یک دیوار بنویسید». بیشتر عمرم در تاریکی گذشته است، شاید همین باعث افسردگی من شده باشد. سهم من از نور و روشنایی گاهی یک باریکه‌ی چند سانتی متری بیشتر نیست، آن هم اگر ریلِ در یاری کند و در خوب چفت نشود. یکی نیست بگوید: «بی انصاف‌ها! یه کم یواش تر این در وامانده را بکوبید، مگر دیواری کوتاه‌تر از من گیر نیاورده‌اید!» مهمان که می‌آید هول می‌شوند و تمام روفرشی‌ها را از روی فرش و ملحفه‌های سفید را از روی مبل راحتی چسترشان جمع می‌کنند و یک جا می‌چپانند توی کمددیواری و در را محکم می‌کوبند. با اینکه به این کارهایشان عادت دارم ولی گوش‌هایم درد می‌گیرد، کاش ما دیوارها هم، مثل آدم‌ها دکتر داشتیم یا مثل حیوانات دامپزشک. نمی‌دانم اگر داشتیم اسمش را چه می‌گذاشتند؟! حتما دیوار پزشک ... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همیشه به دیوار وسط پذیرایی حسودی‌ام می‌شود، تمام مراسم‌های قشنگِ اهالی خانه با تزئین او قشنگ‌تر می‌شود و سهم من، گوش کردن از پشتِ درِ بسته، به همهمه‌ی مهمان‌های داخل سالن است. ولی من چیزهایی را شنیدم که او هیچ وقت نتوانست بشنود و این کمی دردم را تسکین می‌دهد. من پچ‌پچ‌های دختر خانه را با نامزدش شنیدم که دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند، تمام حرف‌هایشان را بغل گوش من می‌زدند و قول و قرارهایشان را کنار گوش من می‌گذاشتند. اوایل نامزدی که مادرش گفت: «دخترم یه وقت جای دور نرید با هم!» دلم می‌خواست داد بزنم و بگویم: «لیلا خانوم دخترت می‌خواد با نامزدش بره جاده چالوس، بخدا خودم شنیدم.» اما چه فایده اصلا کسی صدای من را نمی‌شنید. من اشک‌های یکی از دختر‌های لیلا خانوم را دیدم که سرش را کرده بود توی کمد دیواری و صورتش روی بالشت، دور از چشم بقیه داشت بی صدا گریه می‌کرد، دلش شکسته بود. دیگر منِ دیوار خبر ندارم که شکستن دلش، کار چه کسی بود. من حتی یک روز دیدم که دختر خاله‌ی دخترها درِ کمد‌ دیواری را باز کرد و دست‌های پفکی‌اش را چند بار مالید به ملحفه‌ها و یواش در را بست. آن روز را هم هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که مادرِ دخترها تراول‌های تا‌نخورده‌ی عیدیِ آن‌ها را از لابلای تشک‌های پایینی بیرون کشید و جلوی چشمان من داد به خواهرش، که می‌گفت: «چند روز است همسرش بیکار شده و اجاره‌ی این ماهشان عقب افتاده». این راز تا همیشه بین لیلا خانم و خواهرش و من ماند. من، مثل مداد قرمزِ روی میز که کسی صدایش را نشنید، مثل در زهوار در رفته‌ی اتاق، مثل پرده‌ی قهوه‌ای سوخته‌ی پنجره، مثل میز تحریر و همه‌ی لوازم روی آن و مثل هزاران شیء دیگر بودم، پر از احساسی که هیچ‌وقت نتوانستم آن را بروز دهم. ولی خب مداد می‌تواند روی کاغذ بلغزد و احساسش را بنویسد، پرده می‌تواند کنار برود و نور امید بتاباند به خانه. در، حداقل می‌تواند باز و بسته شود، اما دیوار کمد دیواری چه کند؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ولادت حضرت زینب(سلام الله علیها) بزرگ راوی کربلا بر شما اهالی جان و جهان مبارک! مدتی را به انتظار این مناسبت نشستیم تا اعلام نتایج فراخوان همزمان با روز میلاد روایتگر اصیل واقعه عاشورا باشد. از همه عزیزانی که با این فراخوان همراه شدند و در دریای مواج مشایه اربعین غور کردند تا با روایت‌های‌شان، دامنی از درّ و گوهر پرکنند هدیه اصحاب را، خواهرانه سپاسگزاریم. بسیاری از متن‌های دوستان، در عین خوش‌قلمی و جذابیت سوژه، قاعده «دویست کلمه» را رعایت نکرده بودند و اگرچه در کانال منتشر شدند، اما در انتخاب روایت‌های برگزیده، از رقابت کنار گذاشته شدند. خرده‌روایت‌های رسیده، از جنبه‌های بدیع بودن سوژه و زاویه نگاه، بیان تکنیکی و رعایت قواعد فرم و همچنین مضمون مناسب و گویای واقعه‌ی پیاده‌روی اربعین، مورد بررسی قرار گرفتند و نهایتا راویان برگزیده بدین ترتیب انتخاب شدند: ۱. مهدیه پورمحمدی ۲. مریم حق‌اللهی ۳. مرضیه نیری ۴. مهدیه دهقانپور ۵. محدثه درودیان از خداوند متعال می‌خواهیم که به واسطه وجود وسیع حضرت زینب(س) ما را همواره راویان حق و حقیقت قرار دهد. با آرزوی زیارت مکرر و بامعرفت کربلا برای همه عزیزانی که در این فراخوان، همراه جان و جهان بودند. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
- بفرمایین. باید تعارفتون کنم تا میل کنین؟! - ممنونم، زحمت کشیدین. اومدیم فقط زیارت قبول بگیم. - لطف کردین زهرا خانم. مهدی از اتاق دوید بیرون و دست‌های کوچکش را انداخت دور گردنم. - پسر خواهرته؟ - آره. من و خواهرم به خاطر بچه‌ها سفر اربعین‌مون رو با هم هماهنگ می‌کنیم که بتونیم هر دو بریم. بچه‌هامونو جا به جا می‌کنیم. امسال اول ما رفتیم، الانم مامانم و خواهرام و برادرم رفتن. - اِ پس شما الان تو تهران تنهایین. همان‌طور که بلند می‌شدم تا دمای بدنِ محمد را چِک کنم، گفتم: «بله، امروزم محمد تب کرده. نمی‌دونم از دوری مامانش هست یا طفلک مریض شده». ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ در اتاق خواب را باز کردم و او را به حالت خوابیده روی زمین پیدا کردم. کنارش رفتم و دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم. انتظار گرما داشتم، نه داغی. بچه داشت می‌سوخت دستپاچه، دخترانم را به خانم همسایه سپردم و با همسایه‌ی دیگرمان به بیمارستان رفتیم. دکتر، دستور بستری پسرک شش ساله را به دستم داد. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم به سختی همسرم را که سراسیمه خودش را به من رسانده بود، دید. احساس غربت مرا در برگرفته بود و همسرم را نیز. تکرار جمله‌ «این بچه اَمانته» همه آدم‌های دور و بر را به ما کنجکاو کرده بود. هر یک چیزی می‌گفتند. «همینه دیگه، میرن کربلا بچه‌هاشونو ول میکنن اینجا». «مگه مجبورن برن؟!» «واااا! این کارا چیه دیگه! نباید امانت قبول می‌کردین». خودم را از آن حالتِ ترحم برانگیز، جمع و جور کردم و با صدای کمی بلند که اطرافیانم بشنوند به متصدی صندوق که او نیز جمله‌ای پرانده بود، گفتم: «اتفاق بخواد بیفته، میفته. مریضی بچه که خبر نمی‌کنه». پرستارِ بخش، که برای راهنماییم آنجا بود، کنارم آمد و با لبخند کمرنگی مرا به بخش کودکان هدایت کرد. مانند طفلی که به مادرش رسیده، کنارش راه اُفتادم. تمام غریبی و دردِ بیماری پسرِ خواهرم را کنارش حمل می‌کردم. با مهربانی دعوتم کرد به آرامش. - بچه دارو گرفته. الان حال عمومیش خوبه. دو روز بستری باشه، خیالت راحت میشه. سوالاتم تمامی نداشت. اشک‌هایم که بی‌اختیار راه خود را پیدا کرده بودند، پاک کردم و گفتم: «یعنی حالش خیلی بده؟ تبش کی پایین میاد؟ اصلا انقدر حالش بد نبود. چند روز باید اینجا بمونیم؟ جواب مامانشو چی بدم؟» پرستار کنارم نشست. - ببین الان به این چیزا فکر نکن. تا یک ساعتِ دیگه، تبش پایین میاد. امشب من اینجا هستم تا صبح، بعدشم سفارشتو به همکارم می‌کنم. آرامشی که در تک‌تک کلماتش بود، به روحم تزریق شد. کم‌کم آرام شدم اما اشکم همچنان می‌جوشید. چندین بار برای معاینه‌ی محمد به او سر زد. هر بار آرامشم را بازسازی می‌کرد. دو روز بعد که دوباره شیفت او بود، دیدمش. حال پسرک بیمارمان بهتر بود. برای ترخیص، مشکل ثبتِ بیمه داشتیم. همسرِ خواهرم نبود و من اطلاعی از بیمه‌اش نداشتم. باز هم پرستار به یاری‌ام شتافت. با راهنمایی‌اش نام بیمه را پیدا کردم و امانتِ خواهر را با خود به خانه بردم. پنج سال می‌گذرد و هر سال، روز پرستار، به یاد آن فرشته‌ی بی‌بال و پر می‌اُفتم. همانی که در تنهایی، هم خانواده‌‌مان شد، هم پرستار جسم و روحمان. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کم‌امکانات در بابلسر. اردویی که خود مامان‌ها و باباها و حتی نوجوان‌ها، همه‌ی برنامه‌ریزی، تدارکات و پشتیبانی‌اش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچه‌ها و نظافت سرویس‌ها و ... . همه خود را میزبان اردویی می‌دانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و هم‌افق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جان‌دارتر در شهر و منطقه‌شان، کوله‌بار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند. خاطره‌ی زیر، مربوط به همین اردوست._ ! «ما اعتراض داریم، قیمه نیاز داریم! ما اعتراض داریم، قیمه نیاز داریم...!!» جمعیت با شور و هیجان، مثل تمرین‌های اولیه گروه سرود، همراه با ضرب‌آهنگ قاشق و چنگال‌ها بی‌وقفه تکرارش می‌کردند. صدای ناکوک ارکستر سمفونیک خانوادگی در رقابتی تنگاتنگ با عطر هوس‌انگیز قیمه و پلوی ایرانی، کل فضای سوله_رستوران را پر کرده بود. از حق نگذریم، بعد از گذر از هفت خوان بدون برنج و خورش، این پلو قیمه، برای این پهلوانان حکم شیشلیک شاندیز را داشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کف‌گیر را توی دستم جابجا می‌کنم، هم‌زمان نگاهم را از کوه دانه‌های برنج روی‌هم انباشته‌ی توی دیگ به ستون‌های بلند منتظر، کنار سفره‌های رنگ به رنگ می‌اندازم. این گردان نیازمند به قیمه، اگر بفهمند پلویی که این‌قدر منتظرش هستند، چگونه طبخ شده، باز هم برایش این‌چنین کف و سوت بلبلی می‌زنند؟! پدرها و بچه‌ها احتمالا به هم‌سرایی ادامه می‌دهند و به محض کشیدن غذا در بشقاب، قاشق را راهی دهان می‌کنند، اما مادران محترم چطور؟ آیا حضور بر سر سفره را تاب می‌آورند؟! آفتاب زده، نزده برای بار گذاشتن خورش رفتیم به ساختمانی از اردوگاه که این چندروز به آشپزخانه تغییر کاربری داده بود. بعد از دو سه ساعت، کم‌کم اجتماع متراکم ابرهای تیره، نم‌نم باران را به شُرشُر بدل کرد. همان موقع‌ها بود که فهمیدیم آب آشامیدنی اردوگاه ته کشیده و برای طبخ اولیه برنج قبل از آبکش کردن، در منبع‌ها آبی باقی نمانده. توی این باران سیل‌آسا هم تا کسی عازم تهیه آب از شهر شود و برگردد، برنج دیر آماده شده و بدون شک، روده کوچک جماعتی خوراک روده بزرگ‌شان خواهد شد. آن‌وقت چه جوابی برای دویست و پنجاه جفت چشم منتظر که بیشتر از نیمی از آن متعلق به بچه‌ها بود، داشتیم؟! در صرافت همین افکار بودیم که ناگهان نگاهمان روی آبشار روان از ناودان ساختمان میخکوب شد. یکی از گالن‌های آشپزخانه را برداشتیم و زیر جریان آب شُره‌کنان از ناودان جاساز کردیم. برای آزمایش سلامت آب، پس از بررسی دقیق رنگ و بوی آن، به یک روش کاملا سنتی و نامعتبر از منظر سازمان بهداشت جهانی متوسل شدیم؛ پدر چهار فرزند و پدر دو فرزند، هر کدام چند لیوان از آب ناودان سر کشیدیم. وقتی بعد از گذشت زمان کوتاهی دیدیم هنوز سایه‌مان بالای سر فرزندانمان هست، بسم‌الله گفتیم و دیگ را با آب ناودان پر کردیم. حالا دیگر کف‌گیر به ته دیگ رسیده، آوای هم‌سرایان جایش را به همهمه‌ای محو آمیخته با ضرب‌آهنگ نامنظم قاشق و چنگال‌ در بشقاب‌ها داده و لشکریان آنچنان با ولع خورش را مهمان پلو نموده و نوش جان می‌کنند که من متقاعد می‌شوم آب باران، طعم برنج را ارتقاء می‌دهد و باید رسپی «چلو بارانی» را در مجامع رسمی، به نام خودمان ثبت کنیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران (این‌بار استثنائا یکی از پدران!)، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan