#به_روایت_یک_دیوار
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده:
«متنی از زبان یک دیوار بنویسید».
#دیوار_همراز
بیشتر عمرم در تاریکی گذشته است، شاید همین باعث افسردگی من شده باشد.
سهم من از نور و روشنایی گاهی یک باریکهی چند سانتی متری بیشتر نیست، آن هم اگر ریلِ در یاری کند و در خوب چفت نشود.
یکی نیست بگوید: «بی انصافها! یه کم یواش تر این در وامانده را بکوبید، مگر دیواری کوتاهتر از من گیر نیاوردهاید!»
مهمان که میآید هول میشوند و تمام روفرشیها را از روی فرش و ملحفههای سفید را از روی مبل راحتی چسترشان جمع میکنند و یک جا میچپانند توی کمددیواری و در را محکم میکوبند. با اینکه به این کارهایشان عادت دارم ولی گوشهایم درد میگیرد، کاش ما دیوارها هم، مثل آدمها دکتر داشتیم یا مثل حیوانات دامپزشک.
نمیدانم اگر داشتیم اسمش را چه میگذاشتند؟! حتما دیوار پزشک ...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همیشه به دیوار وسط پذیرایی حسودیام میشود، تمام مراسمهای قشنگِ اهالی خانه با تزئین او قشنگتر میشود و سهم من، گوش کردن از پشتِ درِ بسته، به همهمهی مهمانهای داخل سالن است.
ولی من چیزهایی را شنیدم که او هیچ وقت نتوانست بشنود و این کمی دردم را تسکین میدهد.
من پچپچهای دختر خانه را با نامزدش شنیدم که دل میدادند و قلوه میگرفتند، تمام حرفهایشان را بغل گوش من میزدند و قول و قرارهایشان را کنار گوش من میگذاشتند.
اوایل نامزدی که مادرش گفت: «دخترم یه وقت جای دور نرید با هم!» دلم میخواست داد بزنم و بگویم: «لیلا خانوم دخترت میخواد با نامزدش بره جاده چالوس، بخدا خودم شنیدم.» اما چه فایده اصلا کسی صدای من را نمیشنید.
من اشکهای یکی از دخترهای لیلا خانوم را دیدم که سرش را کرده بود توی کمد دیواری و صورتش روی بالشت، دور از چشم بقیه داشت بی صدا گریه میکرد، دلش شکسته بود. دیگر منِ دیوار خبر ندارم که شکستن دلش، کار چه کسی بود.
من حتی یک روز دیدم که دختر خالهی دخترها درِ کمد دیواری را باز کرد و دستهای پفکیاش را چند بار مالید به ملحفهها و یواش در را بست.
آن روز را هم هیچوقت یادم نمیرود که مادرِ دخترها تراولهای تانخوردهی عیدیِ آنها را از لابلای تشکهای پایینی بیرون کشید و جلوی چشمان من داد به خواهرش، که میگفت: «چند روز است همسرش بیکار شده و اجارهی این ماهشان عقب افتاده». این راز تا همیشه بین لیلا خانم و خواهرش و من ماند.
من، مثل مداد قرمزِ روی میز که کسی صدایش را نشنید، مثل در زهوار در رفتهی اتاق، مثل پردهی قهوهای سوختهی پنجره، مثل میز تحریر و همهی لوازم روی آن و مثل هزاران شیء دیگر بودم، پر از احساسی که هیچوقت نتوانستم آن را بروز دهم.
ولی خب مداد میتواند روی کاغذ بلغزد و احساسش را بنویسد، پرده میتواند کنار برود و نور امید بتاباند به خانه. در، حداقل میتواند باز و بسته شود، اما دیوار کمد دیواری چه کند؟
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
ولادت حضرت زینب(سلام الله علیها) بزرگ راوی کربلا بر شما اهالی جان و جهان مبارک!
مدتی را به انتظار این مناسبت نشستیم تا اعلام نتایج فراخوان #قلمنگاره_اربعین همزمان با روز میلاد روایتگر اصیل واقعه عاشورا باشد.
از همه عزیزانی که با این فراخوان همراه شدند و در دریای مواج مشایه اربعین غور کردند تا با روایتهایشان، دامنی از درّ و گوهر پرکنند هدیه اصحاب را، خواهرانه سپاسگزاریم.
بسیاری از متنهای دوستان، در عین خوشقلمی و جذابیت سوژه، قاعده «دویست کلمه» را رعایت نکرده بودند و اگرچه در کانال منتشر شدند، اما در انتخاب روایتهای برگزیده، از رقابت کنار گذاشته شدند.
خردهروایتهای رسیده، از جنبههای بدیع بودن سوژه و زاویه نگاه، بیان تکنیکی و رعایت قواعد فرم و همچنین مضمون مناسب و گویای واقعهی پیادهروی اربعین، مورد بررسی قرار گرفتند و نهایتا راویان برگزیده #قلمنگاره_اربعین بدین ترتیب انتخاب شدند:
۱. مهدیه پورمحمدی
۲. مریم حقاللهی
۳. مرضیه نیری
۴. مهدیه دهقانپور
۵. محدثه درودیان
از خداوند متعال میخواهیم که به واسطه وجود وسیع حضرت زینب(س) ما را همواره راویان حق و حقیقت قرار دهد. با آرزوی زیارت مکرر و بامعرفت کربلا برای همه عزیزانی که در این فراخوان، همراه جان و جهان بودند.
جان و جهان ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امانتدار_بودم_و_غریب
- بفرمایین. باید تعارفتون کنم تا میل کنین؟!
- ممنونم، زحمت کشیدین. اومدیم فقط زیارت قبول بگیم.
- لطف کردین زهرا خانم.
مهدی از اتاق دوید بیرون و دستهای کوچکش را انداخت دور گردنم.
- پسر خواهرته؟
- آره. من و خواهرم به خاطر بچهها سفر اربعینمون رو با هم هماهنگ میکنیم که بتونیم هر دو بریم. بچههامونو جا به جا میکنیم. امسال اول ما رفتیم، الانم مامانم و خواهرام و برادرم رفتن.
- اِ پس شما الان تو تهران تنهایین.
همانطور که بلند میشدم تا دمای بدنِ محمد را چِک کنم، گفتم: «بله، امروزم محمد تب کرده. نمیدونم از دوری مامانش هست یا طفلک مریض شده».
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در اتاق خواب را باز کردم و او را به حالت خوابیده روی زمین پیدا کردم.
کنارش رفتم و دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. انتظار گرما داشتم، نه داغی. بچه داشت میسوخت
دستپاچه، دخترانم را به خانم همسایه سپردم و با همسایهی دیگرمان به بیمارستان رفتیم.
دکتر، دستور بستری پسرک شش ساله را به دستم داد. آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم به سختی همسرم را که سراسیمه خودش را به من رسانده بود، دید.
احساس غربت مرا در برگرفته بود و همسرم را نیز. تکرار جمله «این بچه اَمانته» همه آدمهای دور و بر را به ما کنجکاو کرده بود. هر یک چیزی میگفتند.
«همینه دیگه، میرن کربلا بچههاشونو ول میکنن اینجا».
«مگه مجبورن برن؟!»
«واااا! این کارا چیه دیگه! نباید امانت قبول میکردین».
خودم را از آن حالتِ ترحم برانگیز، جمع و جور کردم و با صدای کمی بلند که اطرافیانم بشنوند به متصدی صندوق که او نیز جملهای پرانده بود، گفتم: «اتفاق بخواد بیفته، میفته. مریضی بچه که خبر نمیکنه».
پرستارِ بخش، که برای راهنماییم آنجا بود، کنارم آمد و با لبخند کمرنگی مرا به بخش کودکان هدایت کرد.
مانند طفلی که به مادرش رسیده، کنارش راه اُفتادم. تمام غریبی و دردِ بیماری پسرِ
خواهرم را کنارش حمل میکردم.
با مهربانی دعوتم کرد به آرامش.
- بچه دارو گرفته. الان حال عمومیش خوبه. دو روز بستری باشه، خیالت راحت میشه.
سوالاتم تمامی نداشت. اشکهایم که بیاختیار راه خود را پیدا کرده بودند، پاک کردم و گفتم: «یعنی حالش خیلی بده؟ تبش کی پایین میاد؟ اصلا انقدر حالش بد نبود. چند روز باید اینجا بمونیم؟ جواب مامانشو چی بدم؟»
پرستار کنارم نشست.
- ببین الان به این چیزا فکر نکن. تا یک ساعتِ دیگه، تبش پایین میاد. امشب من اینجا هستم تا صبح، بعدشم سفارشتو به همکارم میکنم.
آرامشی که در تکتک کلماتش بود، به روحم تزریق شد. کمکم آرام شدم اما اشکم همچنان میجوشید.
چندین بار برای معاینهی محمد به او سر زد. هر بار آرامشم را بازسازی میکرد.
دو روز بعد که دوباره شیفت او بود، دیدمش. حال پسرک بیمارمان بهتر بود.
برای ترخیص، مشکل ثبتِ بیمه داشتیم. همسرِ خواهرم نبود و من اطلاعی از بیمهاش نداشتم.
باز هم پرستار به یاریام شتافت. با راهنماییاش نام بیمه را پیدا کردم و امانتِ خواهر را با خود به خانه بردم.
پنج سال میگذرد و هر سال، روز پرستار، به یاد آن فرشتهی بیبال و پر میاُفتم. همانی که در تنهایی، هم خانوادهمان شد، هم پرستار جسم و روحمان.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_عهد_مشترک
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کمامکانات در بابلسر. اردویی که خود مامانها و باباها و حتی نوجوانها، همهی برنامهریزی، تدارکات و پشتیبانیاش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچهها و نظافت سرویسها و ... . همه خود را میزبان اردویی میدانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و همافق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جاندارتر در شهر و منطقهشان، کولهبار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند.
خاطرهی زیر، مربوط به همین اردوست._
#چلو_بارانی!
«ما اعتراض داریم، قیمه نیاز داریم!
ما اعتراض داریم، قیمه نیاز داریم...!!»
جمعیت با شور و هیجان، مثل تمرینهای اولیه گروه سرود، همراه با ضربآهنگ قاشق و چنگالها بیوقفه تکرارش میکردند. صدای ناکوک ارکستر سمفونیک خانوادگی در رقابتی تنگاتنگ با عطر هوسانگیز قیمه و پلوی ایرانی، کل فضای سوله_رستوران را پر کرده بود.
از حق نگذریم، بعد از گذر از هفت خوان بدون برنج و خورش، این پلو قیمه، برای این پهلوانان حکم شیشلیک شاندیز را داشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کفگیر را توی دستم جابجا میکنم، همزمان نگاهم را از کوه دانههای برنج رویهم انباشتهی توی دیگ به ستونهای بلند منتظر، کنار سفرههای رنگ به رنگ میاندازم. این گردان نیازمند به قیمه، اگر بفهمند پلویی که اینقدر منتظرش هستند، چگونه طبخ شده، باز هم برایش اینچنین کف و سوت بلبلی میزنند؟! پدرها و بچهها احتمالا به همسرایی ادامه میدهند و به محض کشیدن غذا در بشقاب، قاشق را راهی دهان میکنند، اما مادران محترم چطور؟ آیا حضور بر سر سفره را تاب میآورند؟!
آفتاب زده، نزده برای بار گذاشتن خورش رفتیم به ساختمانی از اردوگاه که این چندروز به آشپزخانه تغییر کاربری داده بود. بعد از دو سه ساعت، کمکم اجتماع متراکم ابرهای تیره، نمنم باران را به شُرشُر بدل کرد.
همان موقعها بود که فهمیدیم آب آشامیدنی اردوگاه ته کشیده و برای طبخ اولیه برنج قبل از آبکش کردن، در منبعها آبی باقی نمانده. توی این باران سیلآسا هم تا کسی عازم تهیه آب از شهر شود و برگردد، برنج دیر آماده شده و بدون شک، روده کوچک جماعتی خوراک روده بزرگشان خواهد شد.
آنوقت چه جوابی برای دویست و پنجاه جفت چشم منتظر که بیشتر از نیمی از آن متعلق به بچهها بود، داشتیم؟!
در صرافت همین افکار بودیم که ناگهان نگاهمان روی آبشار روان از ناودان ساختمان میخکوب شد.
یکی از گالنهای آشپزخانه را برداشتیم و زیر جریان آب شُرهکنان از ناودان جاساز کردیم.
برای آزمایش سلامت آب، پس از بررسی دقیق رنگ و بوی آن، به یک روش کاملا سنتی و نامعتبر از منظر سازمان بهداشت جهانی متوسل شدیم؛ پدر چهار فرزند و پدر دو فرزند، هر کدام چند لیوان از آب ناودان سر کشیدیم. وقتی بعد از گذشت زمان کوتاهی دیدیم هنوز سایهمان بالای سر فرزندانمان هست، بسمالله گفتیم و دیگ را با آب ناودان پر کردیم.
حالا دیگر کفگیر به ته دیگ رسیده، آوای همسرایان جایش را به همهمهای محو آمیخته با ضربآهنگ نامنظم قاشق و چنگال در بشقابها داده و لشکریان آنچنان با ولع خورش را مهمان پلو نموده و نوش جان میکنند که من متقاعد میشوم آب باران، طعم برنج را ارتقاء میدهد و باید رسپی «چلو بارانی» را در مجامع رسمی، به نام خودمان ثبت کنیم.
#پدرانه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران (اینبار استثنائا یکی از پدران!)، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السّلامُ_علیکِ_یا_زَینَبُ_الکُبری
برای رسیدن به حُسِینَت سراسیمه بودی، آنقدر که فورا خودت را به او رساندی.
خانه علی(ع) با آمدنت رنگ و بوی دیگری پیدا کرد، رنگ و بوی لطافت دخترانه، دختری که قرار است آرام دل مادر و پدر باشد.
آنروز که حیا ملتمسانه پِیات میآمد تا درسآموزت شود.
آنروز که علم، کُندهی تلمُّذ میزد به پیشگاهت و تو عالمهای بودی غیر معلمه.
آنروز که عقل، کودکی بیش نبود در محضرت، وقتی شهره به عقیله بنیهاشم شدی.
همهی روزها را پیامبر در نگاهت دید و گفت: جز خالق این خلقت هیچکس نمیتواند نامی بر این دختر بنهد، پس چشم بر آسمان دوخت تا تحفهی نام دلربایت برسد.
وقتی تحفهی آسمانی، پیچیده در الوان رنگارنگ به محضرش پیشکش شد، همانموقع سرمه چشمانش شدی و قوت قلبش.
تو زینب نام گرفتی و شدی زینت پدر!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نامت از عرش آمده بود و همین تکرار نشدنیت کرده بود، همین که چشم مولا بر جمالت افتاد، قرة العینش شدی.
مادرت در آغوشت کشید، لطافت گونههایت را با صورتش لمس کرد و در گوشت زمزمه کرد: «نائبة الزهرای من!»
حسن(ع) فرش سبز را در قلبش برایت گستراند و تورا کنج جانش نشاند.
گریهات اما بند نمیآمد، باید نفس به نفسش میشدی، پس آرام در آغوش حسین(ع) جایت دادند...
حسین(ع) بلندای صبر را در رخسار تو دید و تو نهایت جاندادگی را در چشمان حسین(ع)...
کربلا با نگاهتان بافته میشد و تار و پودش را عشق و ایمان در هم میتنید.
تو باید میآمدی تا ساز کربلا کوک میشد و نوای نینوا به همه تاریخ میرسید.
آمدنت جریان عاشورا را تا امروز و به وسعت همه زمانها و مکانها کشید و کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا را تصویر کرد.
روشنی چشم حضرت خاتم(ص)!
گرمابخش خانه علی(ع) و زهرا(س)!
امانتدار مادر!
پشت و پناه حسین!
مهربانخواهرِ برادرها!
نماز شب نشسته شام یازدهم!
بلندبالای صبر!
اُمّ المصائب!
زینب کبری(س) خوش آمدی! ❤️
#صفورا_ساسانینژاد
جان و جهان ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
زمان:
حجم:
5.04M
#روایت_شنیدنی
#تمرین_لهجهنگاری
#ممنون_امام_رضوی_گُلُم
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_خواندنی
#تمرین_لهجهنگاری
#ممنون_امام_رضوی_گُلُم!
جریان زندگی ما و آقوی حاجی یه جریان ساده بود، یه خواستگاری سنتی مث قدیم ندیما.
ولی نَمدونم چرو همه فک میکنن اولا عاشق شديم بعد بله گفتیم! هی فرت و فرت ازم میپرسن: «چجوری با آقوی حاجی آشنا شدی؟» منم میگم: «عامو مَی باید چطو باشه؟! فلونی به فلونی گفت و مادرشووَر اومد خواستگاری!»
بعدم دوباره باورشون نَمیشه و میگن: «هونونوی کِدی؟» (مسخره کردی؟)
میگم: «نه والو!»
بعد یادُم میفته به او روزُی که به بابام میگفتم: «خواستگارُی منه رد نکنینا!»
بابامم تُچی میکِدَن و میگفتن: «دخترام دخترُی قدیم!»
ولی خودُم میدونُسم بابام راضیه که ای چیزا گفته بشه.
مادرُمم میگفت: «دختر سَرِته با درس گرم کن.
دیونمون کدی! خواستگارم که میاد هی میگی نه.
اقبالم بُتُمبه با تو و کارات!»
ولی خب مِی میشد همیجوری بله داد؟ به من نَمیخوردن. دُرُسّه که شووَر میخواسّم ولی نه به هر دَری...
سرت درد نیارم عزیزُم؛ اُی شُمویی که داری میخونی! ها! با توام!
آخرشم رفتم در دکون امام رضا. گفتم: «یا حاجتُم میدی همی الان یا میرم به خواستگار آخریو میگم ها!» (بله!)
بعدم پاشدم بیام بیرون، یهو دیدم دعای کمیل دارن میخونن. دوبارم دلم پوکید! گفتم: «یا امام رضا! دیگه زنگ میزنم به واسطُو میگم ها!» و زنگو زدم!
بنده خدا امام رضو نمیدونست با کی طرفه!
خو عامو صب کن بیری خونه شاید شورت دم در منتظر بلِی تو بود!
هيچی دیگه رسیدم خونه از مشد، دیدم شوورم دم دره!
بیچاره او خواستگارو! بعدش توبه کدم ولی همیشه خدا دلُم بری او خواستگارو که بعدم ردش کدم میسوزه!
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#در_لباس_آبی_از_من_بیشتر_دل_میبری
#آسمان_وقتی_که_میپوشی_کبوتر_میشوم
پیام میدهم: «آنژیوکت آبی بگیر.» و استیکر خندهای هم برایش میفرستم.
نیم ساعت بعد میآید. صدایش اثری از خستگی ندارد، چشمانش ولی چرا.
سرم و آمپول ٱندانسترون را روی تخت میگذارد.
نمیتوانم صبر کنم و میگویم: «بیا وصلش کن تا از هوش نرفتم.»
باشدی میگوید و اتاق را نگاهی میاندازد تا جایگزینی برای پایهی سرم پیدا کند. درِ کمد میتواند از هیچی بهتر باشد. سرم را به آن میبندد. دستم را آماده میکنم. گارو نداریم. میگردد و پارچهای کشی پیدا میکند و بازویم را با آن محکم میبندد. چند بار به محل رگگیری ضربه میزند و با اخم میگوید: «رگ نداری که!»
آنژیوکت آبی را برمیدارد. محل را ضد عفونی میکند. مثل همیشه درست همین لحظهی آخر، حس خواهرانهاش بر تجربهی پرستاریاش غلبه میکند و دستانش میلرزد.
به سختی سوزن را فرو میکند. میدانم بیشتر از من دردش میآید.
مثل دفعات قبل میگوید: «این دفعه به من نمیگی برات سرم بزنما.»
میگویم: «فکر کن منم یکی از مریضاتم دیگه، چه فرقی میکنه؟»
برایش فرق میکند. ولی چیزی نمیگوید.
آمپول تهوع را وارد سرم میکند. از کم حرفیاش حدس میزنم شیفت خوبی را نگذرانده. خودش شروع میکند به حرف زدن: «امروز یه مسمومیت با الکل دستهجمعی داشتیم، مهمونی بوده، الکل ناخالص خوردن، چهارتا دختر جوون مردن ، دوتاشونم رفتن دیالیز...»
✍ادامه در بخش دوم؛