#خاطرهبازی_با_اعتکاف
چند سال پیش، از وسط کارتنهای باز نشدهٔ اسبابکشی، یکهو تصمیم گرفتیم برویم اعتکاف.
از قبل ثبتنام کرده بودیم ولی با همزمانیِ اعتکاف و جابهجاییمان، فکر نمیکردیم بتوانیم برویم.
خسته و کوفته ولی با هزار ذوق و شوق، هر وسیله را از یک گوشه کشیدیم بیرون و زورچپان کردیم توی کولههامان.
فردایش روز مرد بود و من تا آنموقع نه وقت کرده بودم خرید بروم و نه دیگر شرایطش بود بدون اینکه همسرم بفهمد چیزی بخرم.
از چند روز قبل یک نامه نوشته بودم، بین راه هم سریع پریدم توی سوپری و چند تا کاکائوی مورد علاقهاش را خریدم و وقتی حواسش نبود با نامه گذاشتم توی کولهٔ اعتکافش.
یادش بخیر!
استقبال گرمی که دم درب ۱۶ آذر یا به اصطلاح درب مهمانِ دانشگاه تهران، از معتکفین میکردند خوب یادم هست.
با روی خوش کارتمان را صادر کردند و رفتیم داخل.
در فاصلهٔ رسیدن به مسجد دانشگاه خبرنگار و فیلمبرداری جلومان سبز شدند، از شبکه ۳ بودند. چند سوال پرسیدند و بعد آقای خبرنگار رو به من گفت: «فردا که روز مرده و شما هم تو اعتکافین، هدیهای برای همسرتون تهیه کردین؟»
من هم به خیال اینکه این صرفاً یک سوال کوتاه و بدون دنباله است، با لبخند جواب دادم: «بله!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روحم خبر نداشت که وقتی سوژه به دست یک خبرنگار بدهی، دیگر تا فیها خالدون قضیه را در نیاورد وِلکن ماجرا نیست!
خبرنگار با نیش باز و چشمهای ذوق زده پرسید: «خب حالا چی گرفتین؟ کجا هست؟»
گفتم: «داخل کوله پشتی...»
پرسید: «کولهٔ شما؟»
جواب دادم: «نه، کولهٔ همسرم. میخواستم وقتی بازش میکنه سورپرایز بشه.»
خبرنگار قهقهه زد و گفت: «چه عالی! حالا هم سورپرایز شدن، مگه نه؟؟؟» بعد هم رو به همسرم گفت: «کولهتو باز کن جوون، ببینیم خانومت چی برات خریده!»
احتمالا میتوانید تصور کنید من در چه حالی بودم.
خلاصه همسرم بسته و نامه را از کولهاش درآورد و خدا رحم کرد خبرنگار عزیز نگفت بسته را جلوی چشم هشتاد میلیون ایرانی باز کن تا ببینیم خانومت برات چه کادوی ارزشمندی گرفته!!
آن اعتکاف هم گذشت و ما ماندیم و خاطراتش...
حالا که چند سالیست توفیق نداشتم اعتکاف بروم، دوست دارم حداقل به معتکفین سر بزنم و برای یکساعت هم که شده در آن حال و هوا نفس بکشم.
کاش میشد به تک تکشان، مخصوصا نوجوانها بگویم که خبر ندارید در چه بهشتی هستید و چه توشههایی که منتظرتان نیست...
#شهره_سادات_منتظری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دستهگل_فرهنگی
خوردن دستهجمعی چیپس و ماست موسیر و پاستیل و آلوچه، موقع زنگ تفریح، لبهی نمناک باغچه، زیر درختان کاج حیاط مدرسه، نماد خوشگذرانی ما دههشصتیها بود. دَمدَمهای عید، بساط عیش و نوش به چغاله بادام و گوجه سبز نمکزده تغییر میکرد. اما من ریالی هم خرج این چیزها نمیکردم. معدهی بسیار سازگار و صبوری داشتم، اما چشمانی به شدت حریص. حریصِ خواندن...
تمام پولتوجیبیام خرج کتاب و دفتر و جزوه و مجله میشد. ضیافت پادشاهانهام دوشنبهها بود. درس و مشق را خوانده نخوانده، کنج خلوتی برای خودم مییافتم. به دیوار تکیه میزدم و ضمیمهی چاردیواری روزنامهی جامجم را میگشودم.
مثل فیلم نارنیا که بچهها از درِ کمد به دنیای برفی وارد میشدند، چاردیواری برای من دریچهی ورود به دنیای کلمات بود. آنقدر در خواندن غرق میشدم که اگر مادرم کم کردن شعلهی اجاق را به من میسپرد، آن شب غذای سوخته داشتیم.
دوران نوجوانی را با کلهای پر از کلمه و معدهای خالی از چیپس و پاستیل سپری کرده و در عنفوان جوانی مثل همهی دخترها راهی خانهی بخت شدم. عروسی باب دل آنها که دنبال دختر قد بلند، با دور کمر باریک میگشتند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اولین ناهار مشترک زندگیمان را در کنار تپهی شهدا، مهمان همسر بودم. سنگ تمام گذاشته بود. کباب اعلای خیابان ساحلی را سفارش داده بود، ولی سفره نداشتیم. تر و فرز یک روزنامه از توی ماشین آورد و پهن کرد. تا روزنامه را دیدم دو دست بر گونه، «وای خدای غلیظ»ی گفتم و او هم احتمالا در دلش «دخترهی کباب نخوردهای» را نثار وجودم کرد. یقهی کتش را به نشانهی «ما اینیم دیگه» صاف و صوف کرد. دهان باز کرد که شروع به تعریف کند که منِ نادان ظرف غذا را کنار زدم و به مدت یک دقیقه بدون هیچ توجهی به دور و برم، ستون «بزندررو»ی رضا رفیع را خواندم. تمام که شد، تازه به خودم آمدم و با نگاه کجکج همسر مواجه شدم. ضربهی روحی بدی به ابهت مردانگیاش خورده بود. بعد از ناهار، جلسهی رفع شبههای برگزار کردم و از اینکه چقدر شیفتهی خواندن هستم، برایش گفتم. و چه خوب استقبال کرد.
حالا دوازده سال از آن روز میگذرد و من امروز، دوشنبه، ششصد و بیست و چهارمین ضمیمهی چاردیواریِ روزنامهی جامجم را از دست همسرم هدیه گرفتم. هیئت تحریریه چاردیواری بارها عوض شد، ستونها و چیدمانش کم و زیاد شد، بخشی از آن مجازی شد، ولی ما همچنان ثابت ماندهایم. در آرشیوم حتی چند شمارهای چاردیواریِ چاپ تهران و قم و مشهد هم دارم. حتی در سفر هم از خریدن این دستهگل فرهنگی دریغ نکرد. دلخوش به همین بهانههای شادیآفرین کوچک هستیم و گاهگاهی که کدورتی بینمان پیش میآید، اولین تهدیدم این است که: «همهی چاردیواریها رو میدم دو کیلو سبزی میگیرم.»
او «دوستت دارم»هایش را اینگونه جاری میکند در تکتک سلولهای وجودم و ذخیرهی مهرورزی قلبم را شارژ میکند. مثل آینهی فولادی دوران بچگی، قلبم این همه مهر را جذب میکند و آن را شش برابر شده منعکس میکند. دوشنبهها، موهای دخترهایم مرتبتر است. دور و برِ خانه پر است از دروازههای بالشتی که پسرها ساختهاند و توبیخی در کار نبوده. ظرفهای دارو و دمنوش مادرشوهر بیمارم مرتبتر و عطر زنجفیل چای عصرانهمان دلچسبتر...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
2.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السَّلامُ_عَلَیکِ_یا_زینبِ_الکُبری
#یا_جَبَلَ_الصَّبر
شب تاسوعا پسر بزرگم میگفت: «مامان امشب همش میگفتن عباس، عباس.
اسم داداش رو میگفتن.»
پسر کوچکم گفت: «آخه شب من بود.
مامان میگه فردا میگن حسین، حسین.
شب توئه.»
بعد یکهو پرسید: «مامان پس کی نوبت آبجی میشه؟ کی میگن زینب، زینب؟»
گفتم: «وقتی حسین و عباس نباشند و زینب تنها باشه، دیگه همه میگن زینب، زینب...»😭
#الهام_مصلح_راد
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دعای_مستجاب_چشمهایش
بعضی صحنهها هیچوقت در خاطر آدم کمرنگ نمیشود، حتی اگر بعدها بهترینها را تجربه کنی. کاش آن صحنهی پررنگ، همراه با خوشی باشد...
من اما صحنهی پررنگ زندگیام صبحی بود که از سر استیصال به خانهی پدری پناه آوردم. بعد از نماز صبح وسایل ضروریام را برداشتم و قبل از طلوع آفتاب برای همیشه دلم را با خودم از آنجا بردم. در راه به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم. واکنش هیچکس قابل تصور نبود، حتی واکنش خودم در مقابل آنها. ولی راه برگشتی هم نبود. تنها چیزی که از آن اطمینان داشتم این بود که اولین نفر چه کسی باید بداند و گره کار را به دست بگیرد؛ بابا... بابای خوبم که بغض نگاهم را با همهی نقشی که بازی کرده بودم، از چشمانم خوانده بود.
میدانستم چه ساعتی از خانه خارج میشود. به محض باز شدن درهای پارکینگ با گردنی کج و نگاهی به روی زمین و بدنی که از استرس میلرزید، جلوی در ظاهر شدم.
بابا با همان نگاه مهربان چند ثانیهای به من خیره ماند. نشستم در ماشین. با تردید گفت: «چی شده بابا؟ این وقت صبح؟ خیر باشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آرام گفتم: «اومدم که بمونم، حق با شما بود...» و سرم را از خجالت پایین انداختم.
جملهی بابا تا همیشه در کنج قلبم جا گرفت: «من خیلی وقته منتظرم برگردی. فکر کردی نقش بازی کردنهات رو باور کرده بودم؟!! من باباتم. تا آخر پشتتم. غصهی هیچی رو نخور.»
در همان لحظه تمام اضطرابهایم پرید. نور به چشمانم تابید. بعد از سه روز غذا نخوردن، احساس گرسنگی کردم. راه نفسم باز شد. گز گز دست و پایم تمام شد و یکباره تمام خون منجمد شدهی بدنم به گردش درآمد و احساس گرما کردم. من به تصمیمی که گرفته بودم اطمینان داشتم، اما با دیدن چشمهای بابا یقین پیدا کردم.
این لحظه تا همیشه در ذهنم پررنگ میماند. لحظهای که از ته قلبم برای داشتن پدرم، خدا را شکر کردم.
دیروز که در حرم آقای امام رضا جان خطبه عقد برایم خوانده شد، بابا کنارم نشسته بود. از خودم خوشحالتر.
و من لحظه لحظهی این روزها را با دعای خیرش سپری کردهام.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حواسش_به_همه_بود
عزاداری بوشهریها را خیلی دوست دارم؛ حلقه میزنند و با هماهنگی خاصی جلو عقب میروند و بر سینه میزنند و نوحههای خوشآهنگی زمزمه میکنند.
مردانهاش را در سیما زیاد دیدهام و هربار با اینکه لهجهشان را متوجه نمیشوم، اشکم سرازیر میشود و قلبم فشرده.
صبح اربعین شده بود و هنوز سیصد عمود مانده بود. با اینکه دلخوش بودم به اینکه در مسیر پیاده روی هستیم، اما انگار داشتم فریبش میدادم، آرام نمیشد. اشک تا پشت چشمم میآمد و هر بار با دست نیازِ سربازی از لشکر کوچکمان پس زده میشد. به گلو میرفت و بغض میشد. با پای بچهها آمده بودیم و قرار نانوشتهمان هم همین بود؛ اولویت با بچهها باشد، خادمیشان را بکنیم.
خودم را جای خانمهای خدمتگزار در موکبها که میگذاشتم، قلبم میگرفت از گوشهی روسری گزیدنهاشان سر دیگ غذا و مصممتر میشدم که یک قطرهای که از این توفیق نصیبم شده محکم بچسبم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بابای بچهها درگیر میگرن ناخوانده بود، نیاز به استراحت و استحمامی داشت که بتواند مسیر را ادامه دهد. بچهها و لباسها هم نیازمند رسیدگی و شستوشو. حساب کتاب کردم موقع استراحت بابا من هم به بچهها میرسم.
اولین موکبی که سرویس مناسب داشت توقف کردیم. چنان درگیر شستشوی لباسها و مرتب کردن اوضاع بچهها شدم که یادم رفت اربعین شده. اما انگار کسی حواسش به همه چیز بود. درست مثل مهمانیهایی که مادربزرگ بدون اینکه سر و صدایی به پا کند از آتش زیر غذا تا یه قُل دو قُل بچهها در حیاط را زیر نظر داشت. اگر غذا نخورده بودی، حواسش بود. اگر باردار بودی، پنهانی مشتی پسته در مشت ویارت میگذاشت.
میدیدم که کسی با دستِ شیرخوارم به طلب شیر به نشستن دعوتم کرد؛ انگار میگفت: «عزاداری نکردی، کربلا نرسیدی، قلبت متلاشی میشه... بشین دخترم برات دسته عزا آوردم.»
از ته موکب صدای نوحه بانویی بلند شد. دم گرفته بود با حزن غریبی که در صدایش بود:
«زینب از شام بلا بازگشته کربلا»
کم کم صدای بقیه بلند شد. همنوایش شدند، گردش حلقه زدند. مثل ابیاتی که میخواندند با آهنگی موزون میچرخیدند و سینهزنی پر سوزی راه انداخته بودند. از سوز دل بانوان حرم میخواندند و تک تک نام شهدا بر زبانشان جاری میشد.
به خودم که آمدم کنارشان نشسته بودم و نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
امروز، اربعین که از داغ دل زینب میخواندند روز آخر خادمیشان بود. زنان بوشهری چقدر زیبا و سوزناک عزاداری کردند. اولین بار بود که از نزدیک یک عزاداری بوشهری کامل میدیدم.
از پسِ پردهی اشک، بچهها را هر از گاهی نگاه میکردم. وقتهای دیگر اگر بود نگرانشان میشدم، اما همان مادر بزرگ موکبهای مَشّایه دست بر شانهام میزد که خیالت راحت! عزاداریات را بکن، مراقب پسرکانت هستم.
باورم نمیشد رزق عزاداری ویژه زنانهای درست روز اربعین نصیبم شده بود. شرمنده بودم اما روی ابرها بودم از ذوق و شعف. کم کم حلقه عزاداری تبدیل به صف مرتب و شاد برای عکس یادگاری میشد که پسرم در آغوشم به خواب رفته بود و من شرمنده عمه جانم که خود صاحب عزا بود اما چشمش دنبال زائران...
#نرگس_سادات_بیننده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دربست
نصف خاطرههایی که دخترها در نیمه دهه هشتاد به بعدْ با دوستپسرهایشان ساخته بودند، من با پدرم داشتم. یعنی خودش میخواست که داشته باشم؛ دقیقاً از همان روز که توی ماشینش نشسته بودیم و انگشت اشاره را کشیدم سمت آن پسر و دختر توی پارک. دختر روی نیمکت نویی نشسته بود و شیفتهوار محو پسر روبهرویش بود. پسر یک پایش را گذاشته بود روی نیمکت و داشت با حرکات زیاد دستهایش حرف میزد. در انگشتهای پسر انگار نخی بود که اجزای صورت دختر را به آن بسته بودند. «بابا این دوتا رو میبینی؟ این دختره هم کلاسی منه!» مطمئنم توی صدایم یا چیدمان کلماتم چیزی نبود که به حسرت و افسوس دلالت کند، اما فرداش پدرم زنگ زد و به ناهار دعوتم کرد. نمیدانم چرا. شاید شیفتگی واقعی دختر و اشتیاق تقلبی پسر حالش را بهم زد، چرا که میدید توی نگاهش به دخترْ مردمک چشمهاش جور خاصی دو دو میزد. همان حالتی که خاص بودنش را مردها از کیلومترها دورتر تشخیص میدهند. حتی گاهی بدون استفاده از حواس پنجگانه.
در طول تمام چهار سال دوره لیسانسمْ هفتهای دوبار میآمد و میایستاد دم در دانشگاه. دستش را که میگرفتم و پشت میکردیم به جمعیت دختر پسرهای توی محوطه که برای نماز و ناهار از کلاسها بیرون زده بودند، حس میکردم همه ما را با انگشت نشان میدهند. همه پر از حسرت و تعجباند؛ حتی مسئول حراست با آن صورت سنگیاش، که هربار از اتاقکش بیرون میآمد و با پدرم سلام و علیک میکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اما از یک روز به بعد خودم خواستم که نیاید. روی صندلی کنار راننده نشستم و خواستم که از امروز به بعد توی ماشین بنشیند تا خودم بیایم و بعد با هم برویم؛ حتی گفتم مِنبعد جایی غیر از همان پارک همیشگی و نزدیک دانشکده، بساط ناهارمان را پهن کنیم. برخلاف انتظارم از درخواستم تعجب نکرد، بلکه غمگین شد. خدا میداند وقتی غم توی صورت پدری میآید که تعداد موها و محاسن سفیدش از نصف گذشته، چقدر عمق وحشتناکی میگیرد. دستهایش که آرام از روی فرمان افتاد روی شلوار کهنهی کارش، هول شدم. حتما خیال کرده بود از لباسهای سادهاش، یا از آرم سیاه و علامت زردرنگ تاکسی روی ماشینشْ پیش همکلاسیهایم خجالت کشیدهام. سریع و دستپاچه داستان اشکهای مائده را برایش گفتم. آنقدر پشت هم و نامفهوم صحبت کردم که اولش فکر کرد مائده پدر ندارد. اندوه مثل لکه ابری که از روی خورشید کنار میرود، از توی صورتش پس رفت. آهی از سر خلاصی کشیدم و بهش اطمینان دادم که دارد! آنهم از نوع استاد دانشگاهش! اتفاقا آنقدر دخترش را دوست دارد که شب تولدش با سوییچ یک ماشین صفر غافلگیرش کند. فقط امروز وقتی موقع آمدن به دانشگاه مائده با یک موتوری تصادف کرد هرچه به پدرش زنگ زد، رد تماس داد. آخرش هم که گوشی را برداشت سرش داد کشیده بود که ماشین قبلیات را که دوستپسرت به فنا داد. این هم از خودت!
ولی مائده از دست پدر خودش دلشکسته نبود. پدرش را با همه خوبیها و بدیهایش دوست داشت. کسی که اشک مائده را درآورد پدر من بود. دستم را که از روی شانهاش پس زد، مطمئن شدم که همدردیام را نمیخواهد. حق با او بود. من او را نمیفهمیدم. چرا که او هم نمیفهمید چرا باید پدری آنقدر خوب باشد که وقتی دل دخترش میگیرد ساعت دوازده شب ببردش بام تهران دوردور؛ یا وقتی ساعت کلاسهای جبرانی به شب میخورد، تمام مسافرها و دربستها و مقصدها را رها کند و مستقیم بیاید دنبالش.
پدرم عینکش را روی صورتش جابجا کرد و با لحنی که مردم بالای قبرها حرف میزنند گفت: «سخته آدم پدر داشته باشه ولی یتیم زندگی کنه.» پلاک آبی کوچک «یا صاحبالزمان» که از آینه وسط آویزان بود، تکان آرامی خورد؛ همان که خودم برایش از امامزاده صالح خریده بودم.
پدرم دست کرد توی یقهی پولیورش و از جیب پیراهنش دوتا بلیط سینما درآورد و گرفت سمتم. «گفتن از این به بعد اینترنتی هم میتونین بلیط بگیرین. این سینما آزادی از زمان جوونیای ما هم جای قر و فریها بود.» دستش را که دیگر جوان نبود، گرفتم. انگشت شستم را کشیدم روی جای پینهها و خشکیزدگیهای روی پوستش. خم شدم و گونه آفتابسوختهاش را بوسیدم. کمی از توی آینه ماشین و پنجره بغل راننده، کوچه خلوت را پایید و بعد خندید. سرم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «دلم نمیخواد کسی آرزوت کنه بابا.»
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan