eitaa logo
جارچی شاهرود
24.9هزار دنبال‌کننده
20هزار عکس
8.5هزار ویدیو
60 فایل
بزرگترین رسانه شاهروددراستان سمنان @jarchy0273 لینک دعوت 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a 👇رزرو تبلیغات وارسال مطالب👇 @adminjarchy @adminjarchy1
مشاهده در ایتا
دانلود
ܢ‌ࡅ࡙ࡐ‌_ߊ‌ࡅ߭ܭَࡅ࡙ܝ‌‌ܢܚ݅ܨ✨🍃 مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد. تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. رهگذری او را دید و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.  چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند. ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
واقعا زیباست حتما بخوان🙏 در حیرتم از خلقت آب،اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند... اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند... اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند... اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند... اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد... دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است... "باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم... ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
زشتی و زیبایی روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”. افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی”. ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
✨﷽✨ 🔴 عیادت بیمار و دعای نادرست او ✍پیامبر اکرم (ص) که همواره جویای احوال مسلمین می شدند، شنیدند یکی از یاران بیمار شده است. به عیادت او رفتند و کنار بستر او نشستند و احوال پرسی کردند. بیمار گفت در نماز مغرب که با شما به جماعت نماز می خواندم، شما سوره القارعة را خواندید. تحت تأثیر قرار گرفتم و عرض کردم خدایا، اگر من در پیشگاه تو هستم و می خواهی مرا کنی، در همین دنیا مرا عذاب کن. اینک می بینید که گرفتار بیماری هستم. پیامبر فرمودند درست نگفتی، می بایست بگویی پروردگارا، هم در دنیا و هم در آخرت به ما پاداش بده و ما را از عذاب حفظ کن. آنگاه پیامبر برای او دعا کرد و او خوب شد. 📚داستان ها و پندها، جلد ۴، صفحه ۱۶۳ ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
چارلی چاپلین و وصف مادر وقتی بچه بودم کنار مادرم می‌خوابیدم و هرشب یک آرزو می‌کردم...! مثلاً آرزو می‌کردم برایم اسباب بازی بخرد میگفت : می‌خرم به شرط اینکه بخوابی... یا آرزو می‌کردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا میگفت : می‌برمت به شرط اینکه بخوابی...! یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی...! هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!! دیشب مادرمو خواب دیدم پرسید: هنوز هم شب‌ها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم: شب‌ها نمیخوابم...!! گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟ گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم... گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی... ما با آرزوهامون زنده هستیم... براتون دنیایی سراسر آرزوی خوب از خدا میخوام🙏 ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
یک نقاش وقتی رنگ به تابلو میزنه، ممکنه خطا کنه اما برای جبران این اشتباه نمی تونه رنگ رو از بدنه بوم نقاشی پاک کنه! مجبور میشه ی لایه رنگ دیگه به اون اضافه کنه و از روی اون طرح خودش رو دوباره نقاشی کنه. حال و روز ما بی شباهت به این داستان نیست! خطا می کنیم اشتباه می کنیم شکست می خوریم شکسته می شویم اما چیزی نمی تونه این لکه رو از وجودمون پاک کنه. باید از نو رنگ بزنیم و روی آن طرحی دیگر پیاده کنیم. حتی وقتی می خندیم دیگران نمیدونن چند لایه زخم زیر این لب ها پنهونه! ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ‎╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮      http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
✍ فرزند آیت الله علامه امینی(ره) صاحب کتاب “الغدیر” می گوید : پس از گذشت چهار سال از فوت پدرم، شب جمعه ای او را در خواب شاد و خوشحال دیدم. ⁉️ پس از سلام و دست بوسی گفتم : در آنجا چه عملی باعث نجات و سعادت شما شده است؟ کتاب الغدیر یا سایر کتاب ها یا تاسیس بنیاد و کتابخانه امیرالمومنین(علیه السلام)؟ ☘ مرحوم علامه تاملی کردند و فرمودند: فقط زیارت عاشورا ☘ گفتم : اکنون روابط بین ایران و عراق تیره است و راه کربلا بسته است. چه کنم؟ ☘ فرمود : در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین(علیه السلام) برپا می شود شرکت کن، ثواب زیارت امام حسین(علیه السلام) را به تو می دهند. ☘ سپس فرمود : پسر جان! در گذشته بارها گفته ام و اکنون توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت ترک و فراموش مکن. مرتب زیارت عاشورا را بخوان و برخودت وظیفه بدان. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی! همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد. مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا! خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ورود به جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
تاثیر استخوان جوانی نزد عمر رفت و میراث پدر را از او طلب کرد و اظهار داشت که او هنگام فوت پدرش در مدینه کودکی بوده است. عمر بر او فریاد زد و او را دور نمود. جوان از نزد عمر بیرون رفت و از دست او تظلم می کرد. اتفاقا حضرت امیر - علیه السلام - به جوان رسید و چون از قضیه آگاه شد به همراهان خود فرمود: جوان را به مسجد جامع بیاورید تا خودم در ماجرایش تحقیق کنم. جوان را به مسجد بردند. علی - علیه السلام - از او سوالاتی کرد و آنگاه فرمود: چنان درباره شما حکم کنم که خداوند بزرگ به آن حکم نموده و تنها، برگزیدگان او بدان حکم می کنند سپس بعضی از اصحاب خود را طلبیده به آنان فرمود: بیایید و بیلی نیز همراه بیاورید، می خواهیم به طرف قبر پدر این کودک برویم. چون رفتند، آن حضرت به قبری اشاره کرد و فرمود: این قبر را حفر کنید و ضلعی از اضلاع بدن میت را برایم بیاورید، و چون آوردند حضرت آن را به دست کودک داد و به وی فرمود: این استخوان را بو کن. کودک از استخوان بو کشید، ناگهان خون از دو سوراخ بینی او جاری شد، علی - علیه السلام - به کودک فرمود: تو پسر این میت هستی. عمر گفت: یا علی! با جاری شدن خون، مال را به او تسلیم می کنی؟ حضرت فرمود: این کودک سزاوارترست به این مال از تو و از سایر مردم و آنگاه به حاضران دستور داد استخوان را بو کنند، و چون بو کشیدند، هیچ گونه تاثیری در آنها نگذاشت و دوباره کودک از آن بو کشید و خون زیادی از بینی او خارج شد، پس مال را به کودک تسلیم نمود و فرمود: به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه آن کسی که این اسرار را به من آموخته است قضاوتهای امیرالمومنین علی علیه السلام آیت الله علامه حاج شیخ محمد تقی تستری •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ورود به جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
✏️شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه نگهبان بهشت را گرفت. او که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد ╭═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╮       http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a ╰═━⊰🍃🌺🍃⊱━═╯
📗 حکایت‌ زن‌ و شیطان زن به شیطان گفت: آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟ شیطان گفت: آری، این کار بسیار آسان است! شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند، اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد. شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد. زن گفت: اکنون آن چه اتفاق می افتد را ببین و تماشا کن! زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم، پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد. خیاط پارچه را به زن داد. زن به خانه مرد خیاط رفت و در زد. زن خیاط در را باز کرد. زن به او گفت: ممکن است برای ادای نماز وارد خانه تان شوم؟ زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید. پس از آن که نمازش تمام شد، بدون آنکه زن خیاط متوجه شود، پارچه را پشت در اتاق گذاشت و سپس از خانه خارج شد. هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت، آن پارچه را دید. فورا داستان آن زن و معشوقه پسرش را به یاد آورد و همان موقع به فکر طلاق همسرش افتاد. سپس شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم. آن زن گفت: کمی صبر کن! نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم!!! شیطان با تعجب گفت: چگونه؟ روز بعد آن زن پیش خیاط رفت و به او گفت: از همان پارچه زیبایی که دیروز از شما خریدم، کمی دیگر می خواهم. زیرا دیروز برای ادای نماز به خانه زنی محترم رفتم و آن پارچه را آن جا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم. اینجا بود که مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را به خانه برگرداند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ورود به جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
💠شهیدی که تماشاچی در تشیعش را شفاعت می‌کند💠 ▫️ 27 سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد. گفت: « به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!» 🔻خواهرش با گریه تعریف می کرد: « فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند. صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: «خواهر این ها همه برای تشییع پیکر من آمده اند و به اذن خدا همه ی آنها را شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: « حتی او را هم شفاعت خواهم کرد.. از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهج البلاغه تهران، شهید گمنام تشییع و تدفین کرده اند. بعدها با پیگیری خانواده ی شهید و آزمایشات dna هویت این شهید اثبات شد. اگر به بوستان نهج البلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به یکی از ریشوهای با ریشه ، شهید حمیدرضا ملاحسنی است. شهید 🕊🌹 📚منبع: کتاب راز رجعت ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغارو خاموش کردند مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن ...ثواب داره - اخه الان وقتشه؟ بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا بزن به صورتت کلی هم ثواب داره بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود تو عطر جوهر ریخته بود... بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند.. در باغ شهادت باز باز است ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
📌 به چشمانمان باید شک کنیم... ▪️ «ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود. ▫️ در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است. 📚 بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی با چشمانی که قرار است جمال زیبایِ امام زمانت را ببینی گناه نکن! شاید بزرگترین گناه ما، ندیدن اشک هایی باشد که او هر روز برای گناهانمان می ریزد... تقصیرِ شما نیست که تصویر شما نیست ما آینه ای پر شده از گرد و غباریم... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
حسرت روزی پسر بچه‌ای در خیابان سکه‌ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشم‌های باز، سرش را به‌دنبال گنج به سمت پایین بگیرد! او در طول زندگی، ۲۹۶ سکه ۱ سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه ۱۰ سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ۱ دلاری پیدا کرد؛ یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت. در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل انگیز ۳۱۳۹۱ طلوع خورشید، درخشش ۱۳۷ رنگین‌کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچ‌گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان، در حالی‌که از شکلی به شکل دیگر در می‌آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد…“ ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
📗 قضاوت از روی ظاهر در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… می‌دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته! یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می‌شد… ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام‌های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لوله‌های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند… از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدارو شکر کرد.. ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃 🍃 ✍️داستانی بسیار آموزنده! «خواندن این داستان را به همه مخصوصاً جوانان توصیه می کنم». سلام دوستان! امروز که از خواب بیدار شدم، حس بدی داشتم، احساس کردم بیمارم، یک کم فکر کردم واقعاً بیمار بودم، رفتم بیمارستان دکترها من را نگاه کردند، گفتم:چی شده آقای دکتر، یعنی خوب نمیشم؟ جواب دادند:نه! گفتم:بروم خارج چی، آنجا دکتر متخصص وجود دارد، باز جواب دادند: بیماریت لاعلاج هست و هیچ جایی درمان و راه چاره ای برای درمان بیماری ات وجود ندارد، خیلی ناراحت شدم و بسیار ناامید به خانه بازگشتم و وقتی دیدم بیماری ام خوب شدنی نیست، اولین کاری که کردم رفتم از همه حلالیت خواستم، بعد به عبادت و توبه و استغفار با الله مشغول شدم، نمازهایم قضا نمی شدند، رفتارم را درست کردم و با همه مهربان شدم و به فکر نیازمندان بودم و در حد توانایی مشکلات آنها را حل می کردم، مردم همه از من راضی و خوشنود بودند، یک روز دوستم از من پرسید: حالا کی قرار هست بمیری، گفتم معلوم نیست، چند روز دیگه یا شاید هزار روز دیگه! پرسید مگر بیماری ات چیه؟ در جوابش گفتم:”مرگ“ بیماری ای که همه به آن مبتلا هستند! و هیچ درمانی ندارد... زمان و مکان مشخصی ندارد...دلیل واضحی ندارد...عمر مشخصی ندارد...ناگهان می آید و شما آن را درک نمی کنید: »الله متعال می فرماید: {وَجَاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ۖ ذَٰلِكَ مَا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ} «سکرات مرگ(سرانجام فرا می رسد و) واقعیت بهمراه می آورد. هان! این همان چیزی بود که از آن کناره می گرفتی و می گریختی» (ق/19) »برادران و خواهران مسلمان! کدام یک از ما می دانیم که کی مرگ سراغ ما می آید! در زندگی همه ی ما اتفاقاتی رخ می دهند که گاهاً تکرار شدنی هستند، اما تنها این”مرگ“است که فقط یک بار سراغمان می آید و فقط یک بار آن را تجربه خواهیم کرد، فکرش رابکنید که این حادثه بیشترین چیزی است که در دور و بر ما رخ می دهد اما کمترین کس از آن پند می گیرند و متاسفانه اغلب از آن غافل هستند، انسان برای سفر زندگی ره و توشه و مقدمات فراهم می کند اما اگر به او بگویند سفر مرگ تکرار نمی شود، باز هم برای این سفر بزرگ توشه ای فراهم نمی کند. »قبل از آنکه بگویی: ”پروردگارا مرا(به دنیا)بازگرد انید“ (مومنون/99) هـمـه رفـتـنـی انـد،دیـر یـا زود... ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃 🍃@zibastory👈 ✍️ مردی بعداز ادای نماز عشاء به خانه برگشت و وارد اتاق همسرش شد ،دید که بچه هایشان خوابیده اند،از او پرسید : بچه ها نمازخواندند یا خیر ؟ زن گفت : غذایی نداشتیم آنان را سر گرم کردم تا خوابیدند ونماز نخوانده اند. 🌼🍃مرد گفت : آنان را بیدارکن تا نمازشان را بخوانند. زن گفت : مرد خوب ،اگر بیدارشان کنم از گرسنگی گریه میکنند وچیزی هم نداریم که بخورند. مرد گفت : زن ،خداوند به من دستور داده است که به آنان دستور بدهم نماز بخوانند و روزی آنان هم با من نیست ،بیدارشان کن که روزی شان با خداست ، 🌼🍃خداوند میفرماید : ( وأمرأهلک بالصلاة واصطبر علیها لانسألک رزقا نحن نرزقک والعاقبة للتقوی .  ❣ ترجمه: به خانواده ات امر کن که نماز برپادارند و بر نماز پایداری کن،ما از تو روزی نمیخواهیم ،ما خود به تو  روزی میدهیم وعاقبت خوب از آن تقوا وپرهیزکاری است .) 🌼🍃مادر تسلیم شد و بچه ها را بیدار کرد ،و وقتی که بچه ها نماز خواندند،یکی در زد دیدند یکی از ثروتمندان است که با سفره ای که روی آن چند نوع غذای لذیذ قرار دارد دم در استاده است. مرد ثروتمند گفت : بگیر این برای افراد خانواده توست مرد گفت :  چطور شد که این سفره را برای ما آوردی ؟ 🌼🍃ثروتمند گفت : یکی از اشراف شهر خانه من آمد ومن این غذارا برایش درست کردم وقبل از اینکه شروع به صرف آن کند با هم بگو مگو ونزاع پیدا کردیم و او قسم یاد کرد که غذا را نخورد و رفت. 🌼🍃من غذارا برداشتم و از خانه ام بیرون آمدم وپیش خود گفتم آنرا به کسی میدهم که پاهایم دم در او از رفتن باز مانند ،و به خدا قسم پاهایم جز در دم در تو از حرکت نایستادند،و به خدا قسم نمیدانم چه چیزی مرا به پیش شما کشانده است. 🌼🍃در اینجا بود که مرد هر دو کف دستانش را به سوی پروردگار جهانیان بلند کرد: ❣وگفت : پروردگارا مرا ونسل و ذریه مرا از برپادارندگان نماز قرار بده پروردگار ما ،دعای ما را نیز بپذیر . ❣رب اجعلنی مقیم الصلاة ومن ذریتی ،ربنا تقبل دعاء ورود به جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
💌 🌹شهید مدافع‌حرم ✅هنوز وقتش نرسیده است! ▫️تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم، با چراغِ خاموش می‌رفتیم. ▫️ یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند!!!! ▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند. دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخوانده‌ای؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است». ▫️حسن می­‌خندید و می­‌گفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید! 📀راوے: شهید ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما (ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می‌کند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می‌شود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می‌کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی‌دهند. سردار حسین خان به افضل الملک، ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود. افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند، اما باز هم نتیجه‌ای نمی‌بخشد. سردار حسین خان حاضر می‌شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می‌کند، اما باز هم فرمانفرما نمی‌پذیرد. افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست، پیغمبری هست. ستم است که پسری در کنار پدر در زندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است، پسر که گناهی ندارد.» فرمانفرما پاسخ می دهد: «در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی‌فروشد.» همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می‌سپارد. دو سه روز پس از این ماجرا، یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می‌شود. هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می‌کنند اثری نمی‌بخشد. به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می‌کنند و به فقرا می‌بخشند اما نتیجه‌ای نمی‌دهد و فرزند فرمانفرما جان می‌دهد. فرمانفرما در ایام عزای پسر خود، در نهایت اندوه بسر می‌برد. در همین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می‌شود. فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می‌گوید: «افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده، لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می‌بایست فرزند من نجات می‌یافت.» افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می‌دهد می‌گوید: «قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری، اما می‌دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه فرمانفرما ناصرالدوله نمی‌فروشد!» ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
▫️ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﮔــــﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍﻣﯽﮔـــــﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧـﺮ کاﺭ! ﻣﯽگـفت: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧـﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ ﻫﻤﯿـــﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔـــــﻮﺷﺖ ﻭ ﻣـــــﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﮔـــــﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸــــــﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧــــﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾـﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﮔـﻮﺷﺖ ﻭ ﻣـﺮﻏﺶ..! ▪️ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧـﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸـﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤـﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷــــﯿﻢ! ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧــﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ میکنیم ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ گـرم کرﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ مشکﻼﺕ ﺍﺳﺖ. ▫️یک ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤـﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﭘُــلوی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ مرغ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ بشقاب. ورود به‌جارچی شاهرود 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
روزی حاکمی به وزیرش گفت: امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند. وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند. چند روز بعد حاکم به وزیر گفت: امروز میخواهم بدترین قسمت گوسفند را برایم بیاوری . و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند. حاکم با تعجب گفت: یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟ وزیر گفت: "قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست" 👇صفحه رسمی جارچی شاهرود👇 @jarchy0273 لینک رسمی جارچی شاهروددرایتا دربالاقرارگرفته ودیگر صفحات درایتا تقلبی میباشد
🖌 🎙 نقل است برادران حضرت یوسف علیه السلام با نیرنگ خود، ایشان را که نوجوانی بود از پدر جدا کردند و تصمیم گرفتند او را در میان چاه بیندازند. هنگامی که آنها حضرت یوسف علیه السلام را به ریسمانی بسته و به داخل چاه روانه کردند، ناگاه لبخندی بر لبان یوسف نقش بست! یکی از برادرانش با تعجب گفت: اکنون وقت خنده نیست، چرا یوسف می خندد؟! حضرت راز خنده اش را چنین بیان کرد: من گاهی فکر می کردم چندین برادر نیرومند دارم و در حوادث روزگار پشتیبانان خوبی خواهم داشت، ولی اکنون می‌بینم که همان ها مرا به چاه می‌افکنند! خنده من به خاطر این است که چرا به جای تکیه نمودن به برادرانم، به خدا توکل نکردم؟ یعنی خنده ام خنده شادی نیست، بلکه خنده عبرت است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
وسیله‌ خدا روزی‌ می‌رساند 💬مى نويسند سلطانى بر سر سفره خود نشسته غذا مى خورد، 🕊مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و آن مرغ بريان كرده كه جلو سلطان گذارده بودند برداشت و رفت، 👑سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. 🕊دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند، يك مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت، سلطان با وزراء و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت ها را با منقار و چنگال خود پاره مى كند و به دهان آن مرد مى گذارد تا وقتى كه سير شد، پس برخواست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. 👑سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست و پايش را گشودند و از حالت او پرسيدند؟ 🔹گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند، اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى آيد، چيزى براى من مى آورد و مرا سير مى كند ومى رود. 👑سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرده گفت در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آنها حتی در همچنین موقعیتی میرساند. ⁉️پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بیجا داشتن برای چیست؟ ترك سلطنت كرد و رفت در گوشه اى مشغول عبادت شد، تا از دنيا رفت. 📚منبع: قصص الله •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
داستان دوبرادر در شب❤️🌺 دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:‌ «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.» بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
✅سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد دلگیر و غمگین شد از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و تمیزن کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا سرباز گفت:من بچه خورستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم نمیدونم چکار کنم.......... کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز نگران هیچی نباش دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری سرباز شوکه بود جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان مرد با جذبه با موهای. جوگندمی همون کفشدار حرم اقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود انتقالی اون رو به شهرش داده بود. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
📗حکایت شیر و خر و روباه ! شیری در بیشه ای می زیست و روباهی دور و برش می پلکید و از مانده خوراکش روزگار می گذرانید. شیر به بیماری کچلی دچار شد و بسی تلاش می کرد اما به شکاری دست نمی یافت. روباه از شیر پرسید: یا سلطان دلیل ناتوانیت چیست؟ شیر پاسخ داد: بیماری کچلی گریبانم را گرفته است و دارویی جز مغز خر ندارد. روباه گفت: دوای دردت را می شناسم و آن را برایت می آورم. پس روباه به دنبال خری رفت که بار فراوان بر پشتش حمل می کرد و پریشان بود. روباه از خر پرسید: چرا زار و نزار می بینمت؟ خر پاسخ داد: کارم زیاد است و خوراکم کم روباه گفت: پس چرا اینجا مانده ای؟ خر پاسخ داد: راهی برای فرار ندارم. کجا بروم که آدمی دیگر در بندم نکند و گرسنگی ام ندهد؟ روباه گفت: با من بیا تا به جایی دور و سرسبز برویم که خوراک فراوان دارد و ماده خری زیبا و بی همتا نیز در آنجا می چرد. پس خر به دنبال روباه راه افتاد و رفتند تا به کمین گاه شیر رسیدند. شیر بر خر جهید اما ناکام ماند و خر از دام او فرار کرد و خود را نجات داد. شیر به روباه گفت: اگر یک بار دیگر خر را به اینجا بیاوری، جان از دستم به در نمی برد. پس روباه به سراغ خر رفت و به او گفت: چرا فرار کردی!؟ آن ماده خر از شور و شوقی که داشت بر تو جهید. اگر نرم برخورد کرده بودی همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. نره خر که این حرف را شنید، نر بودنش جنبید و عر عر کنان به سمت بیشه دوید. پس اینبار شیر بر او جهید و در یک چشم به هم زدنی خر را درید و به روباه گفت: پزشکان سفارش کرده اند که چیزی نخورم مگر اینکه خود را شسته و پاکیزه کرده باشم. پس چشم از لاشه خر بر ندار تا بروم خودم را بشورم و باز گردم. و چون شیر به حمام رفت، روباه به خوردن مغز خر مشغول شد. شیر که بازگشت، شکارش را جستجو کرد و از روباه پرسید: پس مغز خر کجا رفت!؟ روباه پاسخ اش داد: اگر این خر مغز داشت که پس از رها شدن از چنگ تو، بار دیگر به دام نمی افتاد. آری دوستان... هرگز یک اشتباه را دوبار تکرار نکن.‌.. ورود به‌جارچی شاهرود 👇. http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.      کلاغ و کرکس رو به جغد      و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟ اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟ جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن. زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل زندگی کنیم      ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
. 🔵 غلام امام صادق (ع) حضرت صادق علیه السّلام غلامی داشت که وقتی حضرت داخل مسجد می‌شد افسار قاطرش را می‌گرفت و آن را نگه می‌داشت تا آن جناب برگردد. یک روز نشسته بود و زمام قاطر را در دست داشت. قافله ای از خراسان آمده بودند، مردی از کاروانیان به او گفت، ممکن است بروی از امام علیه السّلام تقاضا کنی مرا به جای تو بگمارد تا غلام آن جناب باشم؟ (اگر این کار را کنی) تمام ثروت خود را به تو می‌بخشم. من از هر نوع دارایی، ثروت زیادی دارم، برو و مالک تمام اندوخته من باش! من هم مهار و افسار قاطر امام را می‌گیرم. گفت: الان می‌روم و اجازه می‌خواهم. غلام خدمت حضرت صادق علیه السّلام رسیده و گفت: فدایت شوم! شما که سابقه خدمت کاری و ارادت مرا می‌دانید. اگر خداوند ثروتی را حواله من کند، شما جلوگیری می‌کنید؟ فرمود: من از مال خود به تو می‌بخشم، چطور از مال دیگری جلوگیری می‌کنم؟! غلام جریان مرد خراسانی را نقل کرد. امام فرمود: اگر تو نسبت به خدمت کاری ما بی علاقه شده ای و آن مرد علاقمند است، پیشنهاد او را می‌پذیریم و تو را می‌فرستیم. همین که غلام رو برگردانید که خارج شود، امام علیه السّلام او را صدا زد و فرمود: تو را به واسطه سابقه خدمتکاری که نسبت به ما داشته ای یک نصیحت می‌کنم آنگاه اختیار با تو است، خواستی برو و خواستی بمان. روز قیامت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به نور خدا چنگ می‌زند و امیر المؤمنین علیه السلام به دامن پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله چنگ می‌زند و امامان نیز به دامن امیر المؤمنین علیه السّلام چنگ می‌زنند و شیعیان ما هم دامن ما را دارند و به هر جا که وارد شویم آنها نیز وارد می‌شوند و با ما خواهند بود. غلام عرض کرد: نه آقا! پس من نمی روم و آخرت را بر دنیا مقدم می‌دارم. غلام به جانب خراسانی رفت. آن مرد گفت: با قیافه دیگری برگشتی! آن طوری که رفتی، حالا چنان نیستی. جریان را برای خراسانی نقل کرد و او را خدمت حضرت صادق علیه السّلام برد. امام صادق علیه السّلام محبت و علاقه اش را پذیرفت و دستور داد به غلام هزار دینار بدهند. مرد خراسانی از جای حرکت کرده خداحافظی نمود و تقاضا کرد امام علیه السّلام برایش دعا کند. حضرت صادق علیه السّلام برای او دعا کرد. 📔 الخرائج و الجرائح: ج۱، ص۳۸۸     ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a
ما را از ماه رجب انداختی! جعفردايى خدمتگزار آقاجان: روزی آقاجان (آیت الله کوهستانی) از من خواست سری به آسياب آبى ايشان بزنيم. با هم حركت كرديم و پس از رسيدن و استراحتى كوتاه، آقا آسيابان را خواست و به او گفت: «چند روز قبل آرد چه كسی را به منزل ما فرستادی؟» آسيابان گفت: «شخصی که ظاهراً متمكن و بهايى‌مسلک ‌بود، گندم خوبى ‌داشت و آردش بسيار سفيد بود و من مزدی آن را برای شما فرستادم» تا اين جمله را گفت، آقاجان چهره‌اش تغيير كرد و با عصبانيت فرمود: «مؤمن! ما را از فضيلت ماه رجب محروم كردی!» آقاجان، مدتی قلبش اقبال و رغبت چندانى به عبادت نداشت و مانند گذشته از عبادت و نمازش لذت نمی برد در فكر و انديشه بود كه اين نقطه تاريک را بيابد: ابتدا از خانواده پرسيد که از كسی آرد قرض گرفته يا از آرد وَقفی استفاده كرده‌اند يا کسی نان و غذايی به منزل آورده است؟ وقتى از منزل مطمئن شد سراغ آسيابان را گرفت و متوجه شد كه اين عدم رغبت، از آردی است كه آسيابان برای او فرستاده بود. 📚 برقله پارسایی، ص ۱۱۳ 🕍 مزار . مشهد ، حرم مطهر امام رضا سلام الله علیه ، رواق دارالسیاده 🌺 میلاد امام باقر العلوم علیه السلام و حلول ماه رجب مبارک      ورود به‌جارچی شاهرود 👇 http://eitaa.com/joinchat/204472353Cbb461f6e3a