#راض_بابا☁️
#قسمت_شانزدهم🌻
همین طور که نشونه های بنر را زیر لب می خواندم تصمیم گرفتم یک سَری به حسينيه بزنم. سوار اتوبوس شدم و با دقت به بیرون زل زدم.
از چند ايستگاه گذشتیم و همین که به تابلوی خیابان شهید آقایی وسط بلوار را ديدم، پیاده شدم.
از مغازه ها پرس و جو کردم و بعد از ده دقیقه پیاده روی، به وسط خیابان رسیدم. کوچه کوتاه و پهنی را که در نقره ای رنگ حسينيه در آن خودنمایی می کرد، زیر پا گذاشتم. هر چه نزدیک تر می شدم، صدای مداحی بیشتر دلم را نوازش می داد.
از در گذشتم و پا به راهروی حسينيه گذاشتم. دلم احساس قریب و آشنایی داشت. تا وسط راهرو، دستم را روی دیوار تابوکی راه بردم و مقابل اولین در ورودی بزرگ سبزرنگ ایستادم.
در را تکیه گاه دستم قرار دادم و در چارچوب، به نظاره ایستادم. ترنم نوای حسین... حسین... در تمام وجودم رخنه کرد.
داخل حسينيه، از خاموشی لامپ ها و چادر ها تاریک بود و فقط با نور لامپ های کوچکی، رنگ قرمز به خود گرفته بود. دست به سینه گذاشتم.
《السلام علیک یا اباعبدالله》
تا ته حسينيه که از جمعیت پر بود، چشم گرداندم و به اشک های بی قرارم، اجازه فرو ریختن دادم. مداحی و سينه زنی که تمام شد، همه با هم شعر پایان مراسم را که خیلی به دل می نشست خواندند.
《 یاران چه غریبانه/ رفتند از این خانه/ هم سوخته شمع ما/ هم سوخته پروانه》
تقاضای از خدا این بود که در شیراز جاهایی قسمت مان کند که بچه هایم روز به روز به او نزدیک تر شوند، و خدا این مکان را نشانم داد. حالا جلوی حسينيه، مبهوت مانده بودم و نمی دانستم بچه ام کجاست!
لحظه ای با دیدن تیمور که نا امیدانه به سمتم می آمد و آقای باصری که به طرف تیمور می دوید، از خیالات بیرون آمدم.
_اقا تیمور، آقا تیمور، برگرد بریم. راضیه پیدا شده!...
#راض_بابا🌱
#قسمت_هفدهم✨
با مادر و پدر و عمه شهین و آقای باصری در سالن نشسته بودیم. راضیه با چادر نمازی که در مهمانی ها هم نشین تنش می شد، از اتاقمان که روبه سالن بود بیرون آمد و در قاب در ایستاد.
_کیا حسينيه ای هستن؟
نگاه همه به سمتش چرخید. ناگهان از تعجب بدون اینکه قصد جواب دادن به سؤالش را داشته باشند، به صورتش خیره شدند و بعد همدیگر را نگاه کردند.
پدر همان طور که به پشتی تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و با لبخند گفت:《راضیه! تو چرا این قدر قشنگ و نورانی شدی؟ نکنه می خواد برات خواستگار بیاد؟!》
مادر از تعجب به پدر چشم دوخت و لبش را گزید.راضیه هم از شرم، سرش را پایین انداخت. عمه برای اینکه بیشتر از این خجل نشود، گفت:《 عمه، فردا محمد امتحان داره باید باهاش کار کنم، نمی تونم بیام.》
منتظر پاسخ بقیه بود که آقای باصری جواب داد:《 چون عمه نمیاد، منم دیگه نمیام.》
پدر آرنجش را روی متکای کناریش گذاشت و پاهایش را دراز کرد.
_ماهم امروز مانور ایمنی داشتیم، خيلي خستم. راضیه می دانست مادر هم به خاطر علی و پدر نمی رود.
#راض_بابا📕
#قسمت_هجدهم💕
_ حالا که کسی نمی تونه بیاد، شما هم بشین درسِت رو بخون.نمی خواد بری.
راضیه با سکوتش برگشت و به داخل اتاق رفت.
_داداش این چه حرفیه؟ راضیه از الان به اندازه دو سال دیگه ش هم درس خونده.
من هم کمی بعد به اتاق رفتم تا ادامه درسم را بخوانم.وارد که شدم، راضیه را زانو زده کنار تختش دیدم. سرش را با دست پنهان کرده بود.
کنارش نشستم و شانه اش را تکان دادم.
_راضیه چته؟
سرش بالا آورد. پرده ای از اشک، راه نگاهش را بسته بود.
_چرا گریه می کنی خب؟ این هفته که مناسبت خاصی نیست. تو هم که تلاشت رو کردی بری و بابایی اجازه نداد... منم از خدامه بیام، ولی مامان به خاطر کنکور اجازه نمی ده.
با دست، صورتش را پاک کرد و گقت:《 نه مرضیه من سعادت ندارم. دیدی امام حسین (علیه السلام) نطلبیده.》
به چشمان کشیده اش، چشم دوختم. نمی توانستم بی خیال ناراحتی تنها خواهرم باشم.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و کنار پدر نشستم. می دانستم پدر، تحمل گریه دخترانش را ندارد.
_بابا! راضیه داره گریه میکنه. گناه داره. بذارین بره کانون.
پدر سرش را سنت پنجره سالن برگرداند.
_بابت خب هوا داره تاریک میشه و تنهایی خطرناکه بره.
آقای باصری، حرف پدر را شنید و نگاهی به در اتاق انداخت.
_من راضیه رو میرسونم. قبلا یه مامانِ علی گفتم که راضیه هر جا خواست بره من در خدمتم. خودم هم می رم و از مراسم استفاده می کنم.
پدر تشکری گفت و با سر اشاره کرد که به راضیه خبر بدهم.
با خوشحالی به اتاق رفتم و کنارش ایستادم.
_پاشو که بابایی اجازه داد.
#راض_بابا📚
#قسمت_نوزدهم💌
سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن، کمکش دادم. مانتو و مقنعه قهوه ای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد.
نمی دانم چرا حس میکردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است! کنار در خروجی سالن ایستاد، مادر پرتقالی به دستش داد.
_هر موقع دهنت خشک شد، بخورش.
اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمی کردم.
مادر با نگاه، راضیه را هضم می کرد.
انگار نمی توانست ازش دل بکند. دل من هم دست کمی از آن نداشت و مدام زیر و رو می شد. راضیه که پا از خانه بیرون گذاشت و در را بست، خودم را به آغوش مادر انداختم.
_چیه؟! خب تو هم آماده شو برو.
_مامان، برای رفتن گریه نمی کنم. راضیه که رفت خیلی دلشوره گرفتم. همش حس می کنم میخواد یه اتفاقی بیوفته.
و حالا که چند ساعت از رفتن راضیه می گذرد.
دلیل دلواپسی ام را فهميدم، اما هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. کاش بی خیال گریه اش شده بودم.
کاش مثل بچگی که سر سفره جمع کردن با هم دعوا می کردیم. دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسينيه برود.
#راض_بابا🍓
#قسمت_بیستم📕
در ماشین، یک لحظه حس کردم چیزی به بازویم خورد. سرم را به سمت علی برگرداندم. با دست، اشاره به جلو کرد. عمه لاله از صندلی جلو، سرش را برگردانده و به صورتم زل زده بود. آقای مرادی هم از اینه، هر ازگاهی به عقب نگاهی کرد. عمه تم چشمانش را با گوشه روسریش پاک کرد.
_کی زنگ زد خونه تون و خبر داد؟
شانه هایم را بالا انداختم.
_نمی دونم یه آقایی بود.
نگاهش را به جلو برد. مدام دستانش را به هم می مالید و اشک های بی امانش را رها می کرد.
_دلشوره مامانت الکی نبود. امروز اومد خونمون و می گفت خیلی دلم شور می زنه و دست و دلم به کار نمی ره.
ناگهان صدای بوق ممتد بلند شد. ماشین توی ترافیک، محاصره شده بود.
آقای مرادی هم به بوق فشاری داد.
علی، صندلی جلو را محکم گرفته بود و انگار تمام بدنش می لرزید.
هر چه ماشین جلوتر می رفت ترافیک سنگین تر و حرکت ماشین ها دقیقه ای می شد. از آن بدتر، هجوم صدای آزارنده آمبولانس ها بود که مدام نا آرامی مان را شدت می داد. عده ای در پیاده رو به سمت بیمارستان نمازی می دویدند. بی قرار و دستپاچه جمعیت پریشان را نگاه می کردم که آقای مرادی کم کم فرمان را با کنار خیابان کج، و ماشین را متوقف کرد.
_یا علی! زود پیاده شین. این ماشینا دیگه حرکت بکن نیستن.
سریع پا از ماشین بیرون گذاشتیم...
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبختی یعنی تو زندگیت امام حسین داری
یک عکس تو بین الحرمین داری خوشحالی
❤️
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
در ندبه هاے جمعه
تو را جست و جو کنم
زیباترین بهانه ے دنیاے من...سلام!
هذا یَومُ الجُمعه
و هُوَ يَومُکَ المُتَوَقَّعُ
فيهِ ظهورک ...
امروز روز #جمعه ، روز توست!
و روزی ست که در آن
ظهور تو انتظار میرود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی سیلی خوردی بگو
یا #زهرا ...💔
وقتی دستتو بستن بگو
یا #علی ...😭
وقتی بی یاور شدی بگو
یا #حسن ...😔
وقتی تشنه شدی بگو
یا #حسین ...😢
وقتی شرمنده شدی بگو
یا #عباس ...😭💔
اما اگه #تشنه شدی #شرمنده شدی بی #یاور شدی دستتو بستن #سیلی هم خوردی اروم بگو امان از دل #زینب...😭💔
بانۅ فداے درد پر دردت
♡{@kjsjauuwouy}♡
●
نبودنٺ را
با ساعٺشنۍ
اندازھ گرفتھ ام..
یڪصحرا گذشتھ است!💔
●
#السلامعلیڪیابقیھاللہ ✋
شهید گمنام🥀:
#ثواب_یهویی☺️
شماره اخر تلفنت چنده؟🤔
برای اون شهید 10 تا صلوات بفرست🌸🕊
❤️1 شهید حاج قاسم سلیمانی
💛2 شهید محسن حججی
💙3 شهید احمد یوسفی
💜4 شهید عباس دانشور
💚5 شهید ابراهیم هادی
💖6 شهید محمود کاوه
🧡7 شهیدان گمنام
🖤8 شهید محمدحسین فهمیده
💚9 شهید محمد حسین یوسف الهی
💓0 شهید فیروز حمیدی زاده *
♡{@kjsjauuwouy}♡
رقم اخر شارژت چقدره ؟!
0⇚یک صفحه قرآن🌷
1⇚100صلوات🌷
2⇚یک بار دعای توسل🌷
3⇚یک بار زیارت عاشورا🌷
4⇚یک بار حديث کساء🌷
5⇚یک بار آیت الکرسی🌷
6⇚یک بار فاتحه🌷
7⇚یک بار سورهٔ یس🌷
8⇚10صلوات ویک آیت الکرسی🌷
9⇚10صلوات وتسبیحات حضرت زهرا(س)🌷
قبوݪ حق🤲🏻
#ثواب_یهویی
♡{@kjsjauuwouy}♡