📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_نوزدهم
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد .
_آروم باش مامان ،باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش.
_خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت.
چادرش را درست کرد.
ـ بله بفرمایید.
_از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درسته؟؟
_بله.
_حالشون چطوره؟
_خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده.
_شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
_نخیر ،بیمارستان با ما تماس گرفت. ولی ایشون همراشون بود.
و با دست اشاره ای به مهیا کرد.
مهیا از جایش بلند شد.
_س سلام.
_سلام.شما همراه آقای مهدوی بودید؟
_بله.
_اسم و فامیلتون؟
_مهیا رضایی.
_خب تعریف کنید چی شد؟
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
#ادامه_دارد.....
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت نوزدهم
🔷رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را مي ديد مي گفت:
اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري.
❇اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در
طي مسير از نور چراغ قوه استفاده مي كرديم.
وقتي هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون مي گرفتيم و به سمت
عقب راهنما مي زديم.
💟خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره
براي مدتها نقل محافل شده بود.
بعضي بچه ها شوخي مي كردند و مي گفتند: ميخواهيم براي شب عروسي،
ماشين هادي را بگيريم و...
⭕چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده
ميكرد فروخت و يك وانت خريد.
⬅ادامه دارد.....
🗣راوی یکی از دوستان شهید
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نوزدهم
#راض_بابا📚
#قسمت_نوزدهم💌
سرش را بالا آورد. لبخندی زد و از خوشحالی، سریع بلند شد. در لباس پوشیدن، کمکش دادم. مانتو و مقنعه قهوه ای رنگش را پوشید و چادر به سر، آماده رفتن شد.
نمی دانم چرا حس میکردم قدش خیلی بلندتر از قبل شده است! کنار در خروجی سالن ایستاد، مادر پرتقالی به دستش داد.
_هر موقع دهنت خشک شد، بخورش.
اضطرابی به جانم افتاده بود که درکش نمی کردم.
مادر با نگاه، راضیه را هضم می کرد.
انگار نمی توانست ازش دل بکند. دل من هم دست کمی از آن نداشت و مدام زیر و رو می شد. راضیه که پا از خانه بیرون گذاشت و در را بست، خودم را به آغوش مادر انداختم.
_چیه؟! خب تو هم آماده شو برو.
_مامان، برای رفتن گریه نمی کنم. راضیه که رفت خیلی دلشوره گرفتم. همش حس می کنم میخواد یه اتفاقی بیوفته.
و حالا که چند ساعت از رفتن راضیه می گذرد.
دلیل دلواپسی ام را فهميدم، اما هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. کاش بی خیال گریه اش شده بودم.
کاش مثل بچگی که سر سفره جمع کردن با هم دعوا می کردیم. دعوایش کرده بودم و نگذاشته بودم به حسينيه برود.
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_نوزدهم
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب؟
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد
منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه ،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و
مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر
لب گفت:
ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
****
ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن
ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای
صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید
لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه
خارج شد.
با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به
طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چندCdبرداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود
نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"
ــ سال آقای سهرابی
ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم
ــ بله بفرمایید
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده