#راض_بابا🌸
#قسمت_چهل_وهفتم🎀
_ما بچه مسلمون.بچه شیعه تا حالا شده یه بار قرآن رو با ترجمه ختم کرده باشیم؟
اگر از آدم پرسیدن که این قرآنی که خدا به عنوان دستور العمل زندگی برات فرستاده، تو یه بار کامل خوندیش؟ چی می خوایم بگیم؟ مگه شش صد صفحه بیشتره؟
به طرفم برگشته بود و بادقت گوش میداد.
_راست میگیا! یعنی میشه به وقتی بذاریم و این کار رو انجام بدیم؟
_آره. مثلا روزی نصفه صفحه. روز پنج آیه رو شروع کن با ترجمه بخون.
_خب از فردا شروع میکنم به خوندن تا یه باز قرآن رو ختم کرده باشم.
تمام خاطرات راضیه در ذهنم بالا و پایین می شدند تا خودشان را زودتر نشان دهند، اما دیگر وقتی برای فکر کردن نمانده بود. از پله ها بالا رفتم و دنبال آیسییو میگشتم که پدر و مادر راضیه را آخر راهرو دیدم. چه خمیده شده بودند. نمی دانستم چه عاقبتی در انتظارشان است؛ اما جز ختم به خیر چیزی نمی توانست باشد.
#راض_بابا🦋
#قسمت_چهل_وهشتم🚎
(باتشکر از زحمات دبیر گرامی)
وارد مدرسه که شدم از دیدن حال بچه ها تعجب کردم و ترسیدم. هیچکس به کلاس نرفته بود. در حیاط جمع شده و گروه گروه نشسته بودند. صدای گریه از گوشه و کنار شنیده میشد. به سرعت به طرفشان رفتم.
_بچه ها چی شده؟!چرا گریه میکنین؟!
تا من را دیدند داغشان تازه و صدای گریهشان بلندتر شد. یکی از بچه ها بین هق هقش گفت:《خانم دیشب توی حسينيه سیدالشهدا انفجار شده. یکی از بچه های خودمون هم اونجا بوده و زخمی شده.》
چهره دانش آموزان انگشت شماری که به حسينيه می رفتند را از ذهنم رد کردم.
_از بچه های کدوم کلاس بوده؟
_کلاس دوم.
بدنم داغ شد و قلبم شروع به کوبش کرد. قدم هایم را تند کردم و جلو تر رفتم.
تا بچه های کلاس دومرا ديدم نزدیک شدم و بی هیچ مقدمه ای پرسیدم:《بچه ها کی تو حسينيه مجروح شده؟》
ناگهان گریهشان بالا گرفت و از بین زمزمه ها یکی گفت:《خانم راضیه کشاورز که خیلی دوسش داشتین.》
دستانم سست شد. کیفم به سر انگشتانم بند بود.
بهت زده فقط به بچه ها خیره شده بودم. نمی توانستم جلوی آنها خودم را ببازم. با صدای خش دار گفتم:《انشاالله زود خوب میشه و باز هم میاد سرکلاس.》
اما با گفتن این حرف خودم هم آرام نشدم. از کنار بچه ها عبور کردم و به دفتر رفتم. دبیر ها هم در حال صحبت درباره این قضیه بودند. سلامی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. راضیه و خاطراتش تمام ذهنم را پر کرده بود.
انگار همین دیروز بود. تا وارد کلاس شدم صدای دست و هورا بچه ها بالا گرفت. نگاهی به تخته که پر از نوشته تبریک بود انداختم.
_شمع شدی شعله شدی سوختی، تا هنرت را به من آموختی.
بچه با هم شعر را سر دادند و بعد راضیه جلو آمد و شاخه گلی را به سمتم گرفت.
_خانم جمشیدی روزتون مبارک.
چقدر آن روز خوشحال بودم. ناگهان چیزی به یادم آمد. زیپ کیفم را باز کردم و برگه امتحانی کلاسشان را بیرون کشیدم. زیر و رویشان کردم تا بالاخره آن را یافتم. هاله اشک باعث لرزش برگه در نگاهم شد.
#راض_بابا🌻
#قسمت_چهل_ونهم✨⛅️
برگه راضیه که همیشه اولش را با(بسمالله الرحمن الرحیم) و (یا زهرا سلام الله علیها) آغاز
و (با تشکر از زحمات دبیر گرامی) ختم میکرد با چشم کاویدم. راضیه خیلی وقت ها باعث تعجبم میشد و دردل تحسینش میکردم.
یکی از روزهایی که مدرسه تعطیل شد و دانش آموزان با عجله و تنه زدن به هم از در کم عرض سالن بیرون می رفتند تعدادی از معلم ها کناری ایستاده بودند تا هجوم بچه ها کمتر شود.
ناگهان سرم را برگرداندم و راضیه را ديدم.
_راضیه جان شما چرا نمیری؟
لبخندی زد و گفت:《خانم من عجله ای ندارم》
_سرویسی نیستی؟
_بله سرویسی هستم اما صبر میکنم تا خلوت تا بشه.
اکثر بچه ها که خارج شدند او هم خداحافظی کرد و راهی سرویسش شد.
با نگاه رفتنش را همراهی کردم و بعد رو کردم به دبیر پرورشی و گفتم:《این دانش اموز چه دختر خوب و باوقاریه.》
خانم دادفرد نگاهش را به سمت راضیه کج کرد و با لبخند رضایتی گفت:《این دانش آموز نمازش رو هم خونده.امروز که نماز جماعت برگزار نشد چندتا از دانش اموزا اومدن توی اتاق کنار معلما نماز خوندن.》
با حسرت بیشتری راضیه را تماشا کردم و ادامه دادم:《وقتی وارد کلاسشون میشم اینقدر بچه ها سروصدا میکنند که بعضی ها متوجه ورود من هم نمیشن و فقط خانم کشاورز و علیپور به احترام بلند میشن. زنگ کلاس هم که میخوره تا من کلاس رو ترک نکنم اونا خارج نمیشن.》
همینطور که در ذهنم خاطرات راضیه را بیرون می کشیدم خانم مدیر وارد شد.
_کلاسا رو تعطیل کردیم تا دعای توسل برای خانم کشاورز بخونیم.
دبیران و دانش آموزان وارد نماز خانه شدند. هر کس گوشه ای نشست و زانویش را در بغل گرفت. یکی از دبیر ها جلو نشست و دعای توسل را خواند. انگار داغ دل بچه ها تازه شده بود. حتی کسانی که راضیه را نمی شناختند ناله کنان دعا می کردند.
#راض_بابا☂
#قسمت_پنجاه💜
(من میخواستم شما رو خوشحال کنم)
پایم را که به مدرسه گذاشتم صدای زنگ تفریح در همهمه بچه ها گم شد. هر چه به دیوار ها نگاه می کردم پارچه تبریک و تقدیری نمی دیدم. همین ذهنم را درگیر کرده بود. از راهرو گذشتم و وارد دفتر مدرسه شدم. بعد از احوال پرسی رو به مدیر که روی صندلی نشسته بود و برگه های روی میزش را مرتب میکرد گفتم:《مزاحمتون شدن شدن از وضعیت درسی راضیه بپرسم.》
مدیر با خودش زمزمه کرد:《راضیه کشاورز》
کمی صدایش را بلند کرد.
_خانم بهرامی لیست نمرات راضیه کشاورز رو بیارین.
از پنجرهای که روبه حیاط مدرسه بود بچه ها را که گروه گروه نشسته بودند یا راه ميرفتند نگاه کردم. تا لیست روی میز قرار داده شد مدیر برگه ها را مرور کرد و با لبخندی که روی لبانش نشست سربلند کرد.
_نمره های راضیه عالیه اما کم پیش میاد این دختر گلمون رو ببینیم. الان یکی رو میفرستم بره سراغش.
از صندلی برخاست و سمت معاون رفت. خوشحالی و رضایتمندی از قبل بیشتر شد اما دلیل کم کاری مدرسه را نمی دانستم. مدیر باز روی صندلی اش نشست و کمی بعد هم راضیه پابه دفتر گذاشت.
تا من را دید سریع به طرفم آمد انگار چند روز دوری را تحمل کرده است.
_سلام مامان خوبین؟ دلمبراتون تنگ شده بود. با لبخندی جواب سلامش را دادم و دستانش را فشردم. راضیه به مدیر سلامی کرد و سرش را پایین انداخت و دستانش را به پشت گرفت. تعجبم را به زبان آوردم.
_ببخشید من وارد مدرسه که شدم ندیدم برای مسابقه کاراته که راضیه مقام اول رو کسب کرده کاری کرده باشین؟
راضیه طوری که مدیر متوجه نشود با دستش آرام به بازویم زد. تعجب به مدیر هم سرایت کرد. به راضیه خیره شد.
_راضیه که حکمش را نیاورد مدرسه.
نگاهم سمت راضیه کشیده شد. سرش را نزدیک آورد و آهسته زمزمه کرد.
_مامان نمیخواد درباره مسابقه و حکم قهرمانی چیزی بگین. من می خواستم شما رو خوشحال کنم. نمی خواستم کس دیگه ای بفهمه!
ناگهان با شنیدن صدایی از فکر و خیالات بیرون آمدم. آقا و خانم علوی و چند مرد و زن گریه کنان به طرف آیسییو می آمدند. نگران بلند شدم و دنبالشان به داخل رفتم.
پارچه سفیدی روی جواد علوی خانواده اش را سیاه پوش کرد و امیدشان را ناامید.
چیزی به بعد از ظهر نمانده بود که تخت کنار راضیه هم خالی شد. دیدن این ریسمان های پاره شدهی امید انگار برایم پیام و تلنگری داشت اما پذیرفتنش سخت بود.
همینطور که در راهرو نشسته و نگاه منتظرم را به در آیسییو دوخته بودم
ادامه دارد...
GoleNarges_Farahmand_SoftGozar.com.mp3
3.26M
ـ ـ ـ
گـل نرگـس آبروۍ ِدو عالـم 🌸.