eitaa logo
آکادمی جریان
624 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/kjsjauuwouy/14301 سلام وقت بخیر من دارم رمان راض بابا رو میخونم خیلی قشنگه فقط یه چیزی زهرا کیه؟ همون که گفته کفنت از کربلا میاد . . سلام همچنین🌿 من خیلی وقت هست که این کتاب رو خوندم یادم نیست😔 اگر که می دونید دوستمون رو راهنمایی کنید لطفاً 🙏
سلام وقت بخیر کاش لطف کنید رمان بیشتر بزارین تابستون هست و ما هم بی کار💔 . . سلام سعی می کنم بزارم😊 یادم میره بعضی از روزها😢
هدایت شده از آکادمی جریان
قرار شبانه🙃🌛💫 سوره واقعه می خوانم(:✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
56_aqayi_tahdir_vaqeaa_.mp3
971.1K
﷽ کسی هر شب سوره واقعه را بخواند(:✨ . ۱) از فضیلت خواندن سوره واقعه رفع فقر و تنگدستی است . ۲) سوره واقعه باعث ایجاد برکت در زندگی میشود . ۳) محبوبیت نزد خدا از فواید سوره واقعه است . ۴) یکی دیگر از برکات و خواص سوره واقعه آسانی مرگ و بخشش اموات است✨💫
هدایت شده از آکادمی جریان
🌙 ••التـــــماس دعــــــــــا•• حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : ¹-قرآن را ختم کنید با قرائت سه بار سوره توحید🌱'! ²-پیامبران را شفیع خود گردانید با یک بار اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین🌱'! ³-مومنین را از خود راضی کنید🌱'! یک بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات ⁴-یک حج و یک عمره به جا آورید🌱'! یک بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر ⁵-اقامـه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن: یَفعَل الله ما یَشا بِقدرَتِهِ وَ یَحکُم ما یُرید بعزَتِه 🌱! حیف نیست این اعمال پربرکت رو از دست بدیم؟🌿🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الحسین)))
سمانه کمیل را کنار زد و سریع وارد خانه شد ،با دیدن آرش با چشمان سرخ ازگریه و رد دست کمیل بر روی گونه اش،حیرت زده و عصبی به طرف کمیل برگشت و گفت: ــ اینجا چه خبره؟آرش چشه؟برا چی با اون وضع رفتی دنبالش،میدونی زندایی نزدیک بود از ترس سکته کنه،اصلا برا چی اوردیش اینجا آرش از جایش بلند شد و به سمت سمانه آمد و چادرش را در دست گرفت و با التماس گفت: ــ آجی سمانه توروخدا بهش بگو منو نندازه زندان آجی بهش بگو کمیل ارش را هل داد و سمانه را به طرف خودش کشید و غرید: ــ خفه شو احمق،آخرین بارت باشه بهش نزدیک میشی یا باهاش حرف میزنی فهمیدی؟ اما آرش از ترس اینکه در زندان بیفتد از تقلا دست بردار نبود. ــ آجی کمیل دوست داره،بهش بگی قبول میکنه آجی به خاطر مامانو بابام ،باور کن مجبور بودم ،والا کی دوس داره اینکارو با خواهر و بردارش بکنه سمانه که کم کم مسئله برای او حل می شد نا باور پیراهن کمیل در دستانش فشرده شد و با بغض نالید: ــ کمیل ،آرش دارع چی میگه کمیل شانه ی سمانه را در آغوش گرفت و آرام زمزمه کرد: ــ تو فقط آروم باش همه چیو خودم حل میکنم و با عصبانیت رو به آرش گفت: ــ تو هم تکلیفت معینه ،کاری میکنم هزار بار از به دنیا اومدنت پشیمون بشی،حالا هم از جلو چشام گم شو ــ توروخدا کمیل،جان سمانه اینکارو نکن ،اصلا به خاطر بابام،فکر کن همه بفهمن برا بابام آبرو نمیمونه آرش دست بر نقطه ضعف او گذاشت،کمیل عصبی فریاد زد: ــ خفه شو،تو اگه نگران دایی بودی اینکارو نمیکردی از سمانه جدا شد و بازوی آرش را در دست گرفت، و او را در حالی که او را قسم میداد به طرف در برد: ــ خودتو خسته نکن که نظرم عوض نمیشه،در را باز کرد و آرش را بیرون کرد و در را بست ،سرش را به در چسباند و چشمانش را بست. صدای فریاد و التماس و ضربه هایی که آرش به در می زد ،دل کمیل را خون می کرد ،اما او هم آدم است کم میآورد،بخصوص اگر نامردیی از خانواده ی خود ببیند، با قرار گرفتن دست لرزان و سردی بر شانه اش آرام برگشت،که با چشمان اشکی و سرخی مواجه شد. می دانست سمانه الان چه حالی دارد،او هم داغون بود،نگاهشان در هم گره خورد. کمیل زیر لب زمزمه کرد: ــ سمانه دیگه کم اوردم *** سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،نگران دایی محمد بود و می دانست اگر بین همه پیچیده شود که پسر سرهنگ رادمنش برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده،دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند. "پسر نوح با بدان بنشست" آرام صدایش کرد: ــ کمیل ــ جانم ــ میخوای چیکار کنی کمیل به مبل تکیه داد و نالید: ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد،داغون میشه اگه بفهمه سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت: ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردنت؟اصلا چرا تو؟ کمیل پوزخندی زد و گفت: ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته ،اونا هم بهش پول میدادن در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده کمیل با تصور اینکه عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد و با چشمان کثیفشان ،همسر پاکش را نگاه می کردند،دستانش از زور خشمـ در دستان سمانه مشت شد. سمانه نگران نگاهی به او اونداخت و گفت: ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه،نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی ؟ ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما بعضی حرف ها برای تو سنگینن،تودختری ،لطیفی،حساسی. ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست،اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود،کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد: ــ بله بفرمایید ــ به به جناب سرگرد ــ شما به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ نشناختی؟تیمور جانتم کمیل لعنتی زیر لب گفت ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟ ــ خفه شو عوضی ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت: ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت تیمور قهقه ای زد و گفت: ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه کمیل وحشت زده گفت: ــ تو چیکار کردی تیمور؟ ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم ــ عوضی ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند. به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت: ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون ــ چرا تو منو نمیرسونی ــ من باید برم جایی ــ کجا کمیل ــ جایی کار دارم سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت: ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید: ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟ ــ سمانه آروم باش عزیزم سمانه با گریه فریاد زد: ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،و سمانه را در آغوش گرفت ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت: ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟ کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،ب*و*سه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد. سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت: ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد: ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت: ــ برسونش خونه خودمون،محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم ــ اما تنهای.. ــ این قضیه رو خودم تنهایی باید تمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری نه کس دیگه ای ــ نگران نباش ــ برید بسلامت امیرعلی سوار ماشین شد،کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،ماشین روشن شد و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت ،چشمان اشکی و پر از حرف او بود.... سمانه در طول مسیر حرف نزد،و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست. به محض رسیدن امیرعلی ماشین را به داخل خانه رفت،سمانه پیاده شد و منتظر امیرعلی ماند. ــ چیزی شده خانم حسینی؟ ــ کمیل کجا رفته؟ ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد دخالت کنیم اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم ــ اگه خبری شد خبرم کنید ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد. صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند. ــ دخترم سمانه گریه کردی؟ سمانه میـ دانست الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند. ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد بیای خونمون؟من دانشگاه بودم زنگ زد گفت باید بیای خونه سمانه روی مبل نشست و آرام گفت: ــ آره ــ برای همین گریه کردی؟ ــ با کمیل بحثم شد سمیه خانم کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت: ــ عزیز دلم دعوا نمکـ زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده یه چیزی گفته والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره سمیه خانم نمی دانست که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد. ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه * سمانه نتوانست جلوی هق هق اش را بگیرد،چطور میتوانست به او بگوید که کمیل عمری است خیلی چیز ها را از تو پنهان کرده؟ چطور بگوید که ممکنه تکیه گاهت را از دست بدی؟ چطور بگوید شاید دیگر کمیلی نباشد؟ صدای گریه اش در کل خانه پیچید و سمیه خانم او را در آغوشش فشرد و این بی قراری ها را به پای ناراحتی اش از کمیل گذاشت. غافل از اتفاقی که برای پسرش در حال افتادن بود، عروسش را دلداری می داد.... ساعت از ۱۲شب گذشته بود و خبری از کمیل نشد،سمانه کنار پنجره ایستاده بود و از همانجا به در خیره شده بود،سمیه خانم و صغری هم با آمدن امیرعلی و چند نفر دیگر به خانه و کشیک دادنشان، کم کم به عادی نبودن قضیه پی بردند و بی قراری هایشان شروع شد،سمانه نگاهی به سمیه خانم که مشغول راز و نیاز بود انداخت ،صدای جابه جا شدن ظرف ها از آشپزخانه می آمد،صغری مشغول شستن ظرف های شام بود،شامی که هیچکس نتوانست به آن لب بزند،حتی شامی که برای آقایون فرستاده بودند،امیرعلی دست نزده آن ها را برگرداند،هیچکس میل خوردن چیزی نداشت،مثل اینکه ترس از دست دادن کمیل بر دل همه نشسته بود. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سمانه برای چند لحظه چشمانش را بر روی هم گذاشت،تصویر کمیل در ظلمت جلویش رنگ گرفت، ناخوداگاه لبخندی بر لبش نشست،اما با باز شدن در سریع چشمانش را باز کرد، با دیدن مردی کمر خمیده سریع از جایش بلند شد ،چادرش را سر کرد و بیرون رفت. مرد از دور مشغول صحبت با امیرعلی بود،می دانست کمیل نیست اما عکس العمل های امیرعلی او ترسی بر دلش انداخت،نزدیکشان شد که متوجه لرزیدن شانه های امیرعلی شد،با خود گفت: ــ داره گریه میکنه؟؟ با صدای لرزانی گفت: ــ چی شده؟ با چرخیدن هر دو ،سمانه متوجه محمد شد،با خوشحالی به سمتش رفت و گفت: ــ خداروشکر دایی بلاخره اومدی؟ ــ آره دایی جان سمانه مشکوک به او نگاه کرد ،غم خاصی را در چشمانش حس می کرد،تا میخواست چیزی بگوید متوجه خون روی لباسش شد با وحشت گفت: ــ دایی زخمی شدی؟ ــ نه دایی خون من نیست با این حرفش خود و امیرعلی نتوانستند خودشان را کنترل کنند ،و صدای گریشان بالا گرفت. سمانه با ترس و صدای لرانی گفت: ــ دایی کمیل کجاست؟ ــ.... ــ دایی جوابمو بده،کمیل کجاست،جان من دایی بگو داره میاد محمد سرش را پایین انداخت و گفت: ــ شرمندتم دایی دیر رسیدیم 💠💠💠💠💠چهار سال بعد💠💠💠💠💠💠 ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد و بعد از کمی گشتن کلید را پیدا کرد ،سریع در را باز کرد،وارد حیاط شد سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد،امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را ب*و*سید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد،سمانه نگاهی به صغری انداخت،صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد وبدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد،سریع سوار ماشین شد،دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد،سمیه خانم بعد از کمیل شکست،پیر شد،داغون شد اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا که رسیدند با کلی سختی جای پارک پیدا کردند،سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند،کنار سنگ قبر مشکیـ نشستند،مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود،واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد،گلاب را روی سنگ ریخت و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: شهید کمیل برزگر آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود،چندباری هم آقا محمود گفت که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد و اشک هایش را پاک می کرد، ارام سمانه را صدا زد: ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
ــ اماقسمت میدم به کمیل،قسمت میدم به همین مزارباید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده * سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت: ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل سمانه به اجبار سر جایش نشست. ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم ،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی. سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت. سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت: ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد. وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب... ــ سلام خدا قوت صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد. ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم سمانه لبخندی زد و گفت: ــ خوب کاری کردید در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید: ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه * با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت: ــ خودم جواب میدم خاله گوشی را برداشت و گفت ... به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
یکی از کارهایی که برخی کانال های مذهبی می کنند، گذاشتن رمان هست. و معمولا این رمان ها با موضوع عاشقانه هستند، یعنی کم پیدا می شود رمانی که در این کانال ها گذاشته شده و موضوع آن عاشقانه نباشد. خب حالا رمان، چه اشکالی مگر دارد؟!
اولا هرچه انسان در خیالات غرق شود از قوه عاقله و عقل و تفکر منطقی دور می شود، حتی در مورد ابن سینا داریم که در تمام عمر داستان نخواند چون مانع از تفکر صحیح و منطقی می شد. هر چه انسان بیشتر به خیال پردازی مشغول باشد، از زندگی حقیقی و واقعیات زندگی دور می شود. حتی در قرآن کریم هم در سه مورد خداوند می فرماید: خدا آدم مختال ( خیال پرداز ) را دوست ندارد.
ای کاش اگر قوه خیال را تحریک می کردند و خیالات انسان را قوی می کردند در سمت و سوی تخیل مثبت بود. الان نوجوان یا جوان مذهبی این رمان ها را می خواند، و اعتقاد پیدا می کند شخصیت دختر یا پسر داستان فردی ایده آل برای زندگی است. یعنی اگر خودش دختر است، و شخصیت داستان یک دختر لجوج و مغرور است، این را ایده آل می داند و دوست دارد شبیه به این شود، از آن طرف هم شخصیت پسر داستان را شخصیت ایده آلی می داند و در زندگی آینده خود به دنبال شخصیت تخیلی می گردد که ذهن نویسنده آن را خلق کرده، و در ازدواج خود به مشکل بر می خورد، زیرا دوست دارد با چنین فردی ازدواج کند.
خواننده ناخودآگاه از شخصیت های داستان الگو گیری می کند، و دچار ویژگی های اشتباه اخلاقی و رفتاری می شود.
و هرچه در این داستان ها غوطه ور می شود از حقیقت دور می شود. خودتون یه فکری بکنید ببینید رمان هایی که تا حالا خوندید چقدر با واقعیت های زندگی تفاوت داشته است و چقدر به شما آسیب وارد کرده است.
آسیب دیگری که این رمان ها دارند این است که سن عاشقی و علاقه مند شدن به جنس مخالف را خیلی پایین آورده است.(سن ازدواج منظور نیست) یعنی خواننده نوجوان در خیالات خود از شخصیت پسر مذهبی داستان خوشش می آید، و کافی است در خارج، کسی را ببیند که کمترین مشابهتی به آن شخصیت ایده آل داشته باشد، فورا به آن علاقه مند می شود. این را خودتون میتونین وجدان کنید. خودتون میتونین درک کنین. تو دور و بری های خودتون ببینید چند نفر به این مشکلات دچار شدن. مشکلاتی که اثر این رمان های بی محتوا بر روی مخاطبین هست.
یکی دیگر از تاثیرات منفی این رمان ها القاء تصویر نادرستی از عشق هست: یعنی عشق را کاملا توهمی و تخیلی معنا می کنند، از حقیقت عشق چیزی را تجربه نکرده اند و آن را صرفا در رابطه یک دختر و پسر تخیل می کنند و معنا می کنند، آن هم به مبتذل ترین صورت... عشق یک مفهوم مقدس هست که فقط بین خدا و عبد قابل تحقق و تصور است، عشق یعنی: گر از درت برانی ور نزد خود بخوانی رو کن به هر که خواهی گل پشت رو ندارد عشق یعنی کسی را بیشتر از خود دوست داشتن و پذیرش تمام خواسته های او، حتی توجه به دیگران و بی توجهی به تو... حال این رمان ها، اولا عشق را از مفهوم حقیقی خودش خیلی پایین آورده اند و خیلی بد معنا کرده اند و آن را در رابطه علاقه یک طرفه یا دو طرفه بین دو انسان منحصر کرده اند، و این یعنی القاء تصوری غیر صحیح از عشق به مخاطبین...
قبح شکنی از ارتباطات حرام و خارج از عرف و شرع: یکی دیگر از آفات این رمان ها قبح شکنی هست، یعنی مثلا آقا پسر یا دختر خانمی که رمانی می خواند که در اون یه دختر و پسر به راحتی با یکدیگر ارتباط گرفته اند و عاشق یکدیگر شده اند، از جنس مخالف چنین تصوری پیدا می کند، که اولا به راحتی می توان ارتباط گرفت، و جنس مخالف یه چیز عجیب و غریب نیست که نشه ارتباط گرفت. و ثانیا این قبح ارتباط از بین می رود و برای شخص عادی می شود، که بله، دیدی فلان شخصیت داستان به ارتباط برقرار کرد، طوری هم نشد، تو هم میتونی ارتباط برقرار کنی و اشکالی ندارد... و وقتی در ذهن خواننده این تصور ساخته شد که ارتباط گیری با نامحرم خیلی آسان است و قبحی ندارد، کم کم این تصور به وادی عمل سرایت پیدا می کنه، و در عمل شخص تأثیر میگذاره، مثلا دیگه اون جدیت و غرور رو در مقابل نامحرم نداره، یا مثلا در مواجهه با نامحرم راحت تر صحبت می کنه و....
عدم توجه به حقیقت زندگی و ناملایمات موجود در آن: معمولاً تصویری که رمان ها از زندگی به ما نشان می دهند یک تصویر کاریکاتوریه، یعنی یه تصویری که فقط توش عشق ( به قول خودشون ) وجود داره و تمام، دقیقا مثل کاریکاتور که مثلا اجزای صورتش اندازه مساوی ندارند و دماغ آن خیلی بزرگه... اون تصویری هم که رمان ها از زندگی ایده آل نشون می دهند تصویری است کاملا فانتزی و کاریکاتوری، و هیچ تناسبی با واقعیت های زندگی ندارد، در زندگی های واقعی ما مواجهیم با مشکلات متعددی که باید با صبوری و از خودگذشتگی آن ها را حل کنیم، ولی آیا این رمان ها به این ویژگی زندگی هم می پردازند؟! خیر! آیا این تفکر صحیح را که زندگی مشترک محلی است برای رشد افراد به مخاطب خود القاء می کنند، که انسان با صبوری و از خودگذشتگی رشد پیدا می کند؟! خیر! تنها یک تصویر کاریکاتوری از زندگی نشان می دهند، و این تصور را به مخاطب القاء می کنند و وقتی مخاطب با این تصور وارد زندگی می شود و می یابد که چقدر این ذهنیتش با واقعیت فرق دارد، از خود و زندگی مشترکش مأیوس می شود که ای وای!! چی فکر می کردیم چی شد!!! در حالی که اون تصویری که از زندگی مشترک در ذهن این فرد بود، تنها تخیلات نویسنده رمان بود، نه واقعیات زندگی...