eitaa logo
آکادمی جریان
617 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 ــــ بیا تو عزیزم باهم وارد خانه شدند ـــ برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال را باز کرد یاداشتی روی در پیدا کرد: ـــ مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن . مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت را برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان را در سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد ـــ شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم. مهیا لگدی به پاهای عطیه زد ـــ جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی ؟😄بیا این شربتو بخور ــــ اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند مهیا خندید😄 ــــ بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا دست لباسی را کنار عطیه روی تخت گذاشت ـــ بگیر این لباسارو تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪ نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد درآورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد ـــ بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد هر دو سر جایشان دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق را فرا گرفت که با صدای مهیا شکست; ـــ عطیه ـــ جانم ـــ دعوات با محمود سر چی بود؟ عطیه آه غمناکی کشید ـــ مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار . لبخند تلخی روی لبانش نشست ـــ منم مثل همیشه شروع کردم داد و بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه ـــ ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست ـــ عطیه ـــ ای بابا بزار بخوابم ـــ فقط همین ـــ بگو ـــ شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست ؟ ـــ همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود ــــ اها بخواب دیگه ـــ اگه بزاری مهیا نگاهش را به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز برایش عجیب بود اصلا فڪرش را نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجایش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش آمد ـــ وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه ؟ احمد آقا با نگرانی به طرفشان آمد ــــ آروم مامان عطیه خوابیده ـــ عطیه ؟؟ ـــ بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه را برایشان تعریف ڪرد ـــ وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی ـــ اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره ــــ کار درستی کردی بابا جان. خوب شد آوردیش پیشمون، برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد ☺️ ــــ من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... ....
📝 گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا با هم به خانه مریم بروند زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند ـــ شهاب ـــ جانم بابا ـــ پوستراتون خیلی قشنگه ـــ زدنشون؟؟ مریم سینی چایی را روی میز گذاشت ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت ـــ دستت درد نکنه دخترم ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده ـــ واقعا؟احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت ـــ ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم، چند سالشه ؟دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن ـــ واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا. محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد ـــ خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جایش بلند شد ــــ من دیگه برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت . امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی او را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد آن روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت. قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی کرد استغفرا... زیر لب گفت ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود : ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد... ....
📝 ـــ اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن. تماس را قطع کرد و مغنعه را سر کرد رژ لب ماتی بر لبانش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. ـــ کجا داری میری مهیا ؟ نمی دانست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش را بدهد ــــ دارم با زهرا میرم خونه مریم، می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم، شهین خانم گفت بیام کمک. مهال خانم با تعجب گفت ـــ همسایمون مهدوی رو میگی ؟ ـــ آره دیگه .من رفتم. مهال خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد باورش نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشد برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن شود. مهیا با زهرا دست داد ـــ خوبی ؟ ـــ خوبم ممنون . ـــ میگم مهیا نازی نمیاد؟ ـــ نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزا رو میرن شمال. ـــ مهیا کاشکی چادر سر می کردیم. الان اینا نمی زارن بریم تو که . مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد. ـــ خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی. آیفون را زدند ــــ کیه ؟ ــــ باز کن مریم ــــ مهیا خودتی بیا تو در باز شد وارد خانه شدن چند تا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن از بین آن ها سارا و نرجس را شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش آمد ــــ اومدی مهیا؟ ـــ بله اومدم آب قند بخورم برم. ــــ تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست. بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به آن ها نگا می کردند. مهیا زهرا را به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا را اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت. مریم قضیه دیشب را برای دخترا تعریف کرد. سارا : ـــ آره دیدم می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه ؟ زهرا : ـــ پس من چرا ندیدم ؟ سارا : ـــ کوری خواهرم . دخترا خندیدند که صدای یا الله شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد. شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را آوردن. ــــ اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم ؟؟چرا عمامه اشو برداشته. مریم سرش را پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود ـــ شاید چون دارن کار می کنن در آوردن. مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت . مهیا صدایش را بالا برد. ــــ شهین جوونم شهاب که نزدیک دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد😳 ــــ شهین جونم چیه دختر از مادرتم بزرگترم مهیا گونه ی شهین خانم را کشید ـــ چی میگی شهین جون توبا این خوشگلیت دل منو بردی . با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن. ـــ وای شهاب مادر چی شد آب بخور . شهاب لیوان را دوباره به دهانش نزدیک کرد. ــــ میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کرد آب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود. ـــ مهیا میکشمت پسرمو کشتی . ـــ واه شهین جون من چیزی نگفتم . شهاب زود خداحافظی کرد و رفت . سارا: ـــ پسرخالمو فراری دادی. ــــ ای بابا برم صداش کنم بشینه با ما سبزی پاک کنه. مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش را کشید. ــــ بشین سرجات دیوونه... ....
📝 بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودند اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪارها رسیدگی کنند. وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند. ـــ تختمو شکوندید. ـــ ساکت شو مریم. شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند ، مریم را صدا زد. مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی شهین خانم خندید 😄 ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو آورده بیاید ببرید. ـــ چشم خوشکلم . ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم . تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد. ـــ من می رم غذاها رو میارم . نرجس که از اتاق خارج شد مهیا روبه مریم و سارا گفت ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد. ـــ عفریته؟؟ سارا : ـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه. ـــ دخترا زشته. ـــ جم کن بابا مریم مقدس. نرجس غذاها را آورد. نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود . دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهال خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند. ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند مریم : ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم؟ همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند . مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد. مهال خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند . همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشستند. محمد آقا : ـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید. شهین خانم : ـــقراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن. محمد آقا: ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم. ــــ شهین جونم بالاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش. ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم. مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت : ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر؟ و چشمکی زد 😉 مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد. مهیا از جایش بلند شد. شهین خانم به طرفش دوید ــــ وای چی شد ؟ مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند ــــوای سوختی مهیا؟ محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد ـــ دخترم حالت خوبه؟ مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید ــــ ول کن مانتومو پارش کردی . ـــ بده به فکرتم . ـــ نمی خواد به فکرم باشی . رو به بقیه گفت ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند... ....
📝 محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند. شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد. ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم. ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده . ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون ـــ باشه شهاب به سمت انباری رفت سارا: ـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ؟؟ ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم ـــ منو زهرا هم میایم مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد 😳 ـــ می خوای بیای؟؟ ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت نرجس: _ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها ست. مریم : ـــ من میپرسم خبرت می کنم شهاب ظرفا را کنار حوض گذاشت ـــ بفرمایید ـــ خیلی ممنون داداش . ـــ خواهش میکنم ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان ؟ ـــ دوست دارن بیان؟ ــــ آره ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر سارا: ـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن مریم به مهیا نگاهی انداخت فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید او با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود . لباس پوشیدنش هم خوب نبود. اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقاید جبهه نمی گرفت .مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست که فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند. با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد مهیاـــ به کجا خیره شدی ؟ لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد... ....
📝 ــــ بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم را پس زد ـــ ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد ـــ بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد ـــ هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ فدات واسه نماز بیدارتون کردم مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشید که بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مغنعه اش را سرش کرد ــــ مریم دخترا کجان ؟ مریم در حال جمع کردن رختخواب ها گفت ـــ اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت 😳 ـــ زهرا پیششونه؟؟ ـــ آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد ــــ الله اکبر الله اکبر نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند. مهیا سر از سجاده بلند کرد. مریم بی اختیار به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد ـــ یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید ــــ پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم ـــ آخه الان وقت صبحونه است ـــ غر نزن... ....
📝 همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی ازش چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیامد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می آمدند و حیاط نسبتا شلوغ بود .ــــ مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت ـــ جانم شهین جون ـــ مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است ـــ الان میرم به طرف آشپزخونه رفت ـــ جونم عطیه جونم عطیه سینی را جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد بعضی از خانم ها ڪه مهیا را می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اوکه همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید را امتحان کند و این بار حجاب را انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستانش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی را برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت ــــ عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت ـــ مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت ـــ زهرا و سارا پس؟؟ ـــ اونا زودتر رفتن کمک ـــ باشه،آماده ام ــــ بابا تو دو تا چایی بودن عطیه ـــ غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخانه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد ــــ بیا بگیر مهیا مهیا سینی را برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی را روی او انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا آمدند زهرا و نرجس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید ـــ چی شده؟؟ ....
📝 ـــ بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه. محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شد. تا مهیا می خواست جوابش را بدهد زهرا آروم باشی به او گفت . مهیا قاشق اش را در کاسه گذاشت و از جایش بلند شد. مریم :ـــ کجا تو که صبحونه نخوردی ـــ سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش را روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمان شده بود ڪه امشب را مانده بود. از جایش بلند شد ، به طرف آینه رفت به چهره ی خود نگاهی کرد بی اختیار مغنعه اش را جلو آورد و همه ی موهایش را داخل فرستاد. به خودش نگاه گرد مانند دختره ای محجبه شده بود لبخندی☺️ روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود .چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مغنعه اش را به صورت قبل برگرداند در باز شد و مریم وارد اتاق شد. مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت ــــ واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مغنعه اش را عقب بکشد ـــ برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دست را کشید ـــ چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی توانست این چیز را انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود ـــ مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... ـــ مریم بگو ـــ مغنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمه مهیا نگذاشت مریم حرفش را ادامه بدهد ـــ باشه ـــ در مورد نرجس ـــ حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود ولی نمی خواست مریم را ناراحت کند مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت ـــ ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش را در آینه برانداز کرد اگر شخص دیگری به جای مریم بود حتما از حرف هایش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دانست که صاحب این روز ها حرمت دارد بالاخره در آن روز سخت که احمد آقا مریض بود وجودش را احساس کرده بود و دوست داشت شاید پاس تشڪر هم باشد امروز را با حجاب باشد... ....
📝 مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی" گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فکر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می کردند سوسن خانم به طرف مهیا آمد و او را کنار زد ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش آمد ـــ خوبم عمه چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون ـــ چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم : ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو. بذار خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده .مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون ــــ سوسن بسه این چه حرفیه ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه آخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند. مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت. مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بودند را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند. دوست داشت الان تنها بماند . با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود . به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی کردن.... ...
بسم رب خالق الحسین👣
سلام😍✋🏻