eitaa logo
آکادمی جریان
604 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
13.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان روانشناسی که از دست آخوند فرار کرد🤣 😂
بِه‌شوخےبِہ‌یِڪی‌اَزدوستانـَم‌گُفتم‌: مَـن22سـٰاعَت‌مُتوالۍ‌خوابیدِه‌ام‌ گُفت:بدون‌غـذا!؟ هَمین‌سُخن‌رابِه‌دوست‌دیگـرَم‌گُفتَم: گُفت:بِدون‌نَمـاز!؟ واین‌گونـِہ‌‌خُدا؎ِهرڪس‌راشِناختَم . . 🌿!'
❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️ جوانی از رفیقش پرسید : کجا کار می‌کنی ؟ پیش فلانی، ماهانه چند می‌گیری؟ 5000. همه‌ش همین؟ 5000 ؟ چطوری زنده‌ای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه ! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد ، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد ، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است. زنی بچه‌ای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت : به مناسبت تولد بچه‌تون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام. پدری در نهایت خوشبختی است، یکی می‌رسد و می‌گوید : پسرت چرا بهت سر نمی‌زند ؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه ؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار می‌کند این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛ چرا نخریدی؟ چرا نداری؟ یه النگو نداری بندازی دستت؟ چطور این زندگی را تحمل می‌کنی؟ یا فلانی را؟ چطور اجازه می دهی؟ ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمی‌دانیم چه آتشی به جان شنونده می‌اندازیم ! شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور ، وارد خانه‌ی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم. لطفا به اشتراک بذارین❤️
مشخصات شهید عباس دانشگر نام و نام خانوادگی : عباس دانشگر نام پدر : مومن محل تولد : سمنان تاریخ تولد : ۱۳۷۲/۲/۱۸ تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۳/۲۰ محل شهادت : حومه جنوبی حلب — سوریه مدت عمر : ۲۳ سال محل مزار : امام زاده علی اشرف سمنان کتاب مربوط به این شهید : اخرین نماز در حلب — لبخندی به رنگ شهادت زندگی نامه شهید عباس دانشگر شهید عباس دانشگر اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۲ در خانواده ای مذهبی و مومن در سمنان چشم به جهان گشود یعنی ۱۳ رجب سال ۱۳۴۳ او با تربیت مذهبی پدر و مادر از همان دوران کودکی با احکام و قران و تعالیم دینی اشنا شد پدرش او را مرتب همراه خود به مسجد محل میبرد و همین باعث شده بود او از بچگی با این فضا انس بگیرد ورود شهید عباس دانشگر به سپاه پاسداران شهید دانشگر در ۵ مهرماه سال ۱۳۹۰ در حالی که ۱۸ سال داشت وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد جو مذهبی و عقیدتی دانشگاهمحید مناسبی را برای رشد بیش از پیش برای او فراهم کرد او در طول دوره اموزش افسری و پاسداری مدام به فکر افزایش سطح تفکر و اگاهی خودش بود و توانست همزمان در طول اموزش نظامی مطالعاتش را در موضوعات مختلف خصوصا موضوعات عقیدتی فزونی بخشد شفاعت شون نصیبمون ان شاءلله🤲🏻🙂🌷
امروز می خواییم برای شهید علی خلیلی صلوات بفرستیم🙂 هر کسی هر چقدر که می تونن بفرسته اعلام کنه😇 اجرتون با خود شهید😊 @f_1385_f
نفر دوم🌸
کسانی که الان موبایل دست شون هست ده ثانیه هم طول نمی کشه ولی برای اخرت ذخیره می شه🔑 سبحان الله(3) الحمدالله‌(3) لااله الاالله(3) الله اکبر(3) لاحول ولاقوة الاباالله(3) استغفرالله(3) توهرگروهی که هستی بفرست تاتوثوابش شریک شده باشی (فَإنَّ الذِّکرَی تَنفَعُ الْمُؤْمِنِینَ) 😊
مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست... فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه! فرشته گفت: اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی! سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده یی؟ میخواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟ مادر با اطمینان پاسخ داد نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ مادر جواب داد: از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد... هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟ فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند. مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می کند؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است... هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد. ✅برای سلامتی تمام مادران صلوات
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن روسری به سبک لبنانی 🧕🏻 روسری قواره‌ کوچیک🌸 💚 @kjsjauuwouy 💚 زیادمون کنین💙
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن روسری به شکل توربان💕 💚 @kjsjauuwouy 💚 زیادمون کنین💙