#علت_علاقه_شهيد_هادى_به_گمنام_شدن....
🌷قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد. برگه مرخصی را گرفت. بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم. فقط همین شهید جا مانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.
🌷خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد. می خواستیم چند روزی تهران بمانیم. اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم...
🌷با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم. پدر شهید بود. همان که ابراهیم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. همه ساکت بودند. برای جمع جوان ما غریبه می نمود. انگار می خواهد چیزی بگوید،امّا!
🌷....امّا! لحظاتی بعد سکوتش را شکست، آقا ابراهیم ممنونم. زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود.
🌷چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم. می گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم. هر شب مادر سادات حضرت زهراء (س) به ما سر می زد. اما حالا! دیگر چنین خبری نیست... می گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند!
🌷پیرمرد دیگر ادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلت می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. گمشده اش را پیدا کرده... گمنامی!
🌹خاطره ای به ياد شهید گمنام ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷روز عید قربان بود! بعد از خواندن نماز عید، انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم! پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دو ترك راهی شدیم! به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست و آشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.
🌷بچه ها داشتن جلو جلو می رفتن و من که یه خورده پام درد می كرد آروم آروم پشت اونها
راه می رفتم. همینطور که از بين قبرها داشتم مى گذشتم یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم! با اینکه مى دونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود!
🌷از بين یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم، دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و
یک کلاه نمدی به سرش، داشت با یه صدای عجیبی گریه مى كرد! طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم: پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مؤمن! بخند! یه خورده که از صحبتم گذشت، دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های پیرمرد بلندتر و جانسوزتر هم شد!
🌷رفتم و کنارش نشستم و گفتم: پدر جان! اولین باره میای گلزار شهدا؟ جوابی نداد و بعد من گفتم: من هم هر وقت میام همینطوری دلتنگ می شم! اما امروز فرق می كنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره! صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده مى كردم پیرمرد دلتنگتر مى شد!
🌷همینطور که نشسته بودم و نمى دونستم چطور آرومش کنم، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود! دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده! پیش خودم گفتم: حالا بهتر شد حداقل مى دونم پدر شهیده و راحتتر می تونم آرومش کنم!
🌷....برگشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم! بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد! روی سنگ قبر نوشته بود: شهید اسماعیل قربانی، فرزندِ ابراهیم! پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود! تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی مى كرد....!
❌❌ هميشه اين ابراهيم ها بودن كه؛ اسماعيل هاشون رو براى قربانى به مسلخ عشق بردن. چقدر حواسمون به ابراهيم هاى زمانمون هست؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات