🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_اول
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود، لبخندی زد😊 .
شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد.
با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت.
مهال خانم نگاهی به دخترکش کرد
_کجا میری مهیا؟
_بیرون
_گفتم کجا؟
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت:
_گفتم که بیرون.
مهال خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد.
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد.
در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی، نگاهی به آن انداخت.
پسر سبزه ای که همیشه دکمه آخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست. نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد. با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
#ادامه_دارد...
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت اول
🌀اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم . شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دونفر از بچهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند.
✳سراغ آنهارا گرفتم بعداز تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم . سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند . سید را ازقبل میشناختم . مسئول فرهنگی مسجدبود و بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار می دیدم.
❇آنهاچهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آنرا به من تحویل دادند بعد درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم . دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود بعد روکرد به من و گفت : شرمنده ! ببخشید میتونم مطلبی رو بگم ؟ گفتم بفرمایید.
💟هادی باهمان چهره ی باحیا و دوست داشتنی گفت : قبل ازما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند اما ، هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید ! شاید دلیلش این بوده که میخواستندخودشان را درکنار شهید مطرح کنند . بعد سکوت کرد. همین طورکه با تعجب نگاهش میکردم .
⬅ادامه دارد.....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_اول
☘ دختر شینا ، قسمت اول
مقدمه
گفتم من زندگی این زن را می نویسم. تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم: «می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم، پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است، من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین
جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388. فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم خیر محمدی کنعان. و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزه هایت می رسی. دست آخر گفتی: «نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388. دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد،
📚 ادامه دارد...
#دختر_شینا
#قسمت_اول
#راض_بابا🍓
#قسمت_اول♥️
شما دختر من رو ندیدین؟
_چی؟ راضیه ؟ چِش شده؟
_باشه باشه الان خودمون رو می رسونیم.
دستانش می لرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی برمی داشت حرف های مبهمی زد.
وقتی حال تیمور را ديدم.ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم. بدون هیچ سوالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همینطور که می دویدم بازش کردم و به سر انداختم.
در ان لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند از خانه بیرون زدیم پله ها را دوتا یکی کردیم و سوار ماشين شدیم.
تیمور بدون ملاحضه سرعتش را زیاد می کرد و با بوق زدن ماشین های مقابلش را کنار می کشید.
مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین تکان میخوردم.
نمیدانستم چه بر سرش آمده است.راضیه سه ساعت پیش که از خانه بیرون رفت، حالش خوب بود.
نگاهم را با شتاب از بین ماشین ها زد کردم و بعد رو به تیمور برگشتم.
با وجود هوای بهاری از صورت رنگ پریده اش عرق می ریخت.
_تو رو خدا درست بگو کی بود زنگ زد؟ چی گفت؟
_ نمی دونم یه مردی بود فقط گفت راضیه حالش بد شده.
_خب نپرسیدی چش شده؟
_اون قدر سروصدا می اومد و هول شده بودم که حواسم نبود چیری بپرسم.
دلشوره چند ماهه ام آخر نقاب از چهره برداشته بود دیشب وقتی از خانه پدر برگشتم به خاطر هول و ولای دلم به همه شان التماس دعا گفتم.
ادامه دارد..
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_اول
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای
به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند
دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد او را به
اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به
خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به
گوشِ سمانه رسید بالاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ
بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سلام عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت:
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با
خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش
آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله
ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول!
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود.
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل
همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا
محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل..
سلامی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی
آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند
انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه
پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که
فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود
و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.
به قلم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_اول
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای
به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند
دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد او را به
اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به
خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به
گوشِ سمانه رسید بالاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ
بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سلام عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت:
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با
خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش
آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله
ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول!
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود.
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل
همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا
محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل..
سلامی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی
آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند
انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه
پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که
فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود
و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد.
به قلم فاطمه امیری زاده