#راض_بابا💕
#قسمت_بیست_ودوم🌸
تا سوت مسابقه زده شد، به آن، امتیاز های راضیه اوج می گرفت و رنگ کارت تغییر می کرد. بالاخره هم حریف، تنها با سه امتیاز و شکست از زمین خارج شد. نوبت دوم مبارزه هم داشت شروع می شد.
راضیه کنار زمین منتظر ایستاده بود. چند دفعه اسم حریف خوانده شد اما کسی برای مبارزه به زمین نیامد. راضیه به اطراف نگاه می انداخت تا شاید حریف خودی نشان دهد؛ اما خبری نشد تا اینکه از بلندگو اعلام کردند:《 حریف از مبارزه انصراف داد.》
پاهای من هم داشتند از دویدن انصراف می دادند اما باز ان را وادار به عجله کردم. هر چه پیش رفتیم، انگار سیاهی شب بیشتر و بیمارستان دورتر می شد.
آقای مرادی و علی جلوتر از ما مردم را کنار می کشیدند و پیش می رفتند.
هر لحظه جمعیت مضطرب، بيشتر خود را نشان می داد. به نزدیک بیمارستان که رسیدیم دیگر جای دویدن نبود و آقای مرادی و علی از نگاهمان محو شدند.
هر چند دقیقه یک بار آمبولانسی آژیر کشان نفس ها را حبس می کرد جمعیت را می شکافت و وارد بیمارستان می شد. هر کسی سعی داشت با سرعت، خودش را به ورودی بیمارستان برساند.
عمه چادرش را محکم گرفته بود و با صدا اشک می ریخت. وارد بیمارستان که شدیم عمه با هول و ولا گفت:《 کجا باید بریم؟؟ آقایی که زنگ زد، نگفت راضیه کجاست؟!!》
_گفت بیاین اتفاقات، طبقه سوم.