#راض_بابا🌱
#قسمت_بیست_وپنجم✨
من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و باصدای بلند گفتیم:《ما هستیم، ماهستیم!》
با سر به پشت حلقه محاصره اشاره کرد. دو نگهبان دستانشان را رها کردن و بالاخره از دیوار امنیتی گذشتیم. عنه دهانش را به گوشم رساند و گفت:《 این آقا کیه بود؟ ما رو از کجا می شناخت؟》
_نمی دونم شاید همونی باشه که زنگ زد خونمون.
جوان کنار در منتظر ایستاده بود و وقتی بهش رسیدیم در شیشه ای اتفاقات را باز کرد و گفت:《 پشت سر من بیاین.》
در سالن هر کس با عجله به سمتی می رفت. به دنبالش از پله ها بالا رفتیم.
_ببخشید اقا! خواهرم چِش شده؟
_طوریش نشده. فقط لگنش شکسته.
به صورت زیگزاگی راه رفتیم تا بتوانیم از بین جمعیت سریع تر بگذریم. به طبقه سوم و بخش آمادگی اتاق عمل رفتیم. مرد با اشاره به من رو به پرستاری که در ایستگاه پرستاری نشسته بود گفت:《 خانواده کشاورز هستن.》
پرستار نگاهی به من من عمه انداخت و فرمی را جلویش گذاشت.
_خواهرتون چند سالشونه؟
_پونزده سال.
_گروه خونی اش چیه؟
_ اُ منفی.
اطلاعات را وارد کرد و سرش را بالا اورد.
_خب می تونین برین پشت اتاق عمل و منتظر بمونین ...
ادامه دارد...