eitaa logo
آکادمی جریان
615 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ✨ من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و باصدای بلند گفتیم:《ما هستیم، ماهستیم!》 با سر به پشت حلقه محاصره اشاره کرد. دو نگهبان دستانشان را رها کردن و بالاخره از دیوار امنیتی گذشتیم. عنه دهانش را به گوشم رساند و گفت:《 این آقا کیه بود؟ ما رو از کجا می شناخت؟》 _نمی دونم شاید همونی باشه که زنگ زد خونمون. جوان کنار در منتظر ایستاده بود و وقتی بهش رسیدیم در شیشه ای اتفاقات را باز کرد و گفت:《 پشت سر من بیاین.》 در سالن هر کس با عجله به سمتی می رفت. به دنبالش از پله ها بالا رفتیم. _ببخشید اقا! خواهرم چِش شده؟ _طوریش نشده. فقط لگنش شکسته. به صورت زیگزاگی راه رفتیم تا بتوانیم از بین جمعیت سریع تر بگذریم. به طبقه سوم و بخش آمادگی اتاق عمل رفتیم. مرد با اشاره به من رو به پرستاری که در ایستگاه پرستاری نشسته بود گفت:《 خانواده کشاورز هستن.》 پرستار نگاهی به من من عمه انداخت و فرمی را جلویش گذاشت. _خواهرتون چند سالشونه؟ _پونزده سال. _گروه خونی اش چیه؟ _ اُ منفی. اطلاعات را وارد کرد و سرش را بالا اورد. _خب می تونین برین پشت اتاق عمل و منتظر بمونین ... ادامه دارد...