📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_دوم
مهیا روی تختش دراز کشیده بود. یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند. در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر و پدرش زده نشد.
با صدای در به خودش آمد.
_بیا تو.
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل آورد.
_بیدارت کردم بابا؟
مهیا لبخند زوری زد
_بیدار بودم.
مهیا سر جایش نشست. احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت :
_بهتری بابا ؟
_الان بهترم.
_خداروشکر. خدا خیلی دوستت داشت که پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت. خدا خیرش بده پسر
رعناییه .
_اهوم.
_تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم .مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم
عیادتش. تو میای؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_نمیدونم فکر نکنم.
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت😘
_شبت بخیر دخترم.
_شب تو هم بخیر.
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد :
_بابا
_جانم
_منم میام
احمد آقا لبخندی زد😊 و سرش را تکان داد.
_باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی .
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت.
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتد.شهاب چطور با او رفتار می کند...
#ادامه_دارد.....
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانة ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانة ما بیاید، اما نیامد.
#دختر_شینا
#قسمت_بیست_و_دوم
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیست_و_دوم
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،که دانشجویان ،پوستر به دست ،ضد
نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره
شد.
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به
سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده،میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو
خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره
کرد؛ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره،اصلا یه نگاه به
پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره،وای خدای
من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زدو به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن
بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون..
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،این اتفاق ،اتفاق بزرگ و بدی بود،می دانست الان کل
رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.
،متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد ،که با عصبانیت در حال جمع کردن ،پوستر ها
بودند،نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان
این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا
چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،اما با برخورد کسی به او بر روی زمین
افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،مطمئن بود اگر بلند نشود،بین این
جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار
می زد تا با او برخورد نداشته باشند چمشانش را باز کرد.
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ،با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را
کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش
بود . صدا ،صدای کمیل بود.....
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده