📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_ششم
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون. بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید؟ اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم.
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب کرد.😳
در باز شد و پرستار وارد شد:
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت کنه.
سروان سری تکان داد واخمی به مهیا کرد.
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری.
ـــ بله در خدمتم.
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید.
شهاب تشکری کرد.
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد.
مهیا به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
سروان و پرستار از اتاق خارج شدند.
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینکه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود.
باید یه تشکری بکنه. دو قدم رو برگشت.
ـــ شه.. منظورم آقای برادر.
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو کلمه را بگوید.
ـــ خواهش می کنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن .
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منکر بکنم فقط میخواستم بگم کاری نکردم وظیفه بود .
مهیا که احساس می کرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به
پیشانیش زد
ـــ خاک تو سرت مهیا...
#ادامه_دارد.....