📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_نهم
ـــ ڪلک کجا داری میری؟؟
ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم.
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند .
ـــ واه مهیا این چش شد؟
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم.
ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ
ـــ باشه بریم.
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود.
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند.
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت.
صدای گوشیش بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد.
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود:
ــــ یک دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت.
ـــ بی مزه بازیش گرفته.
ـــ با کی صحبت می کنی تو؟
ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی.
شروع کردن به خوردن کیک. بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند.
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب کند.
ـــ چقدر میشه؟
ــ حساب شده خانم.
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد.😳
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نکردم.
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد.
مهیا به جایی که گارسون اشاره کرد نگاه کرد. با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناکی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج
شد.
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی ؟
ــــ هیچی بابا بیا بریم.
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند.
ـــ مهیا
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟
ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس.
ــــ اون دو سه روزی که جواب گوشیتو نمی دادی کجا بودی ؟
مهیا پوفی کرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی کند.
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده.
ـــ باشه باشه بگو...
#ادامه_دارد.....