eitaa logo
آکادمی جریان
608 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 ـــ همینجا پیاده میشم . پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد . روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یک دعوای حسابی با نازی آماده کرده بود. مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد. از حراست که گذشت مغنعه اش را عقب کشید . با دیدن نازی و زهرا که به طرفش می آمدند ،برگشت و مسیرش را عوض کرد . ــــ وایسا ببینم کجا داری فرار می کنی ؟ ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده😅 قدم هایش را تند کرد . ـــ بگیرمت می کشمت مهیا وایسا. مهیا سرش را برگرداند و چشمکی برای نازی زد😉 تا برگشت به شخصی برخورد کرد و افتاد. ــــ وای مهیا دخترا به طرفش دویدن وکنارش ایستادن. مهیا سر جایش ایستاد. ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم کشید. ـــ چیزی نیست . با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند کرد پسر جوانی بود که جزوه هایش را از زمین بلند کرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید مرموز بودنش بود . ــــ شرمنده حواسم نبود خانم.... نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناکی به نازی کرد😠 ___خواهش می کنم ولی از این بعد حواستونو جمع کنید. مهیا تا خواست جزوه اش را از دستش بکشد، دستش را عقب کشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد. ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم نگاهی بهش کرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش کشید و به طرف ساختمان رفت. نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند. تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت😡 گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ؟ ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود . ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی . زهرا برای آروم کردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت .دست مهیا را گرفت. ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم . و به سمت سرویس بهداشتی رفتن. ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده. ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد . نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ی خودش دهن کجی زد. به طرف کلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد؟ استاد صولتی با لبخند😊 اجازه داد . مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی کرد و سر جایش نشست. همزمان نازی در گوشی شروع به صحبت کرد: ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه. ـــ مهران کیه ؟ ـــ چقدر خنگی تو .همین که بهت زد. مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به زخمش کشید. ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو . با شروع درس ساکت شدند... .....