📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_بیست_و_یک
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد او را ترغیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند.
_آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد آقا و محمد آقا چرخید.
_سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم.
_نه بابا این چه حرفیه. شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن.😊
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.😳
شهین خانم روبه دخترش گفت:
_مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟
_منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا
دونستم.
مهال خانم با تعجب پرسید😳
_شما رسوندینش؟
_بله .مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت. بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب آوردیمش.
مهیا زیر لب غرید
_گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی.
اما مهال خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند...
#ادامه_دارد...