📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جان_و_جهانم
#قسمت_دوازدهم
با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد. باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند.
او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند. ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد.
با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد.خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد. باورش نمی شود که علاقه ای به این مراسم پیدا کند .
آرام آرام به هیئت نزدیک شد .
_بفرمایید:
مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت. نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت؛ بی اختیار نفس عمیقی کشید.
بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد.
دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد.
جلوتر رفت کسی را نمی شناخت.
نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد. مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست .
کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت.
بلند شد و از هیئت دور شد.
_آدم اینقدر مزخرف .آخه به تو چه من چه شکلیم. چطور زل زده.
به طرف پارک محله رفت .نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد آن چایی را بخورد.
اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد .چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد.
_قحطی چاییه مگه .برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم .اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون آدمو فراری میدن.
با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست . هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد.
اون شب هوا عجب سرد بود. بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود.
_ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان.
اَه چرا هوا اینقدر سرد شده. کاشکی چایی رو نمی ریختم .
در حال غر زدن بود که...
#ادامه_دارد.....
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت دوازدهم
❇....فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد.بار ديگر بچه هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي دي هاي فيلم، بلكه سي دي هاي مستهجن نيز از مغازه ي او پخش ميشود.
🔷هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او
صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد.
✳اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند.
✴يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از
سي دي هاي مستهجن براي اين شخص آورده اند.لذا با هماهنگي بچه هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي دي ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به
مسجد آورد❗
⭕در جلوي چشمان خودش همه سي دي ها را شكست. وقتي آخرين سي دي خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم.همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازهاش را جمع كند و از اين محل برود.
٭٭٭
⬅ادامه دارد....
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_دوازدهم
#راض_بابا🌱
#قسمت_دوازدهم✨
گیجی سرم مدام بیشتر و بیشتر می شد. انگار وسط یک خواب آشفته گیر افتاده بودم.
نمی دانستم چه بلایی بر سر حسينيه آمده است. دوباره از اول تا آخر را برانداز کردم، اما جز حسينيهی خالی در قاب چشمانم نمی نشست.
صدای ناله و فریاد از قسمت برادران، نگرانیم را بیشتر می کرد. دوباره لرزش لب هایم شروع شد و به دنبالش چشمانم به گریه افتاد. عقب عقب برگشتم و دلواپسی، مثل محتضری می ماندم که خاطرات از جلوی چشمانم رد می شد.
_مریم، دیگه وقتش رسیده از مرودشت باز ببندیم و بریم.
با تعجب پرسیدم: (برای چی!؟)
_امروز اعلام کردن به خاطر آلودگی هوا باید خانه های سازمانی اطراف پتروشیمی تخلیه بشه.
به چشمان عسلی اش زل زدم و با نگرانی گفتم:
(خب خونه نیمه کارمون توی مرودشت رو زود می سازیم و می رویم اون جا.)
نه نظر من اینه که اون رو بفروشیم و توی شیراز یه زمین یا خونه ای بخریم.
هنوز هم برای خونه های سازمانی، یه سال وقت داریم.
نمی توانستم به زندگی در غربت فکر کنم.
کمی ابرو در هم کشیدم.
_شیراز؟! ما که اون جا کسی رو نداریم. بریم توی شهر غریب چیکار؟
تیمور که مخالفتم را دید، کمی جلو آمد. کنارم نشسته و گفت:
_مریم این جا هیچ امکاناتی برای پیشرفت نداره. با اینجا موندن بچه ها به جایی نمی رسن.
در دل حرفش را تایید کردم. در این چند سال، سختی زیادی کشیده بودیم؛ اما با غریبی چه می کردیم؟
_من می خوام....
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_دوازدهم
سمانه
سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی
سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست
داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او
پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او
هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان
غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او
زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می
دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و
خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را
پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از
ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف
خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه
عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین
شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون
نکنم
عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل
با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار
میکنید؟؟
اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟
نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید
و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش
احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب
کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون
آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح میکردند ،نیستید ،الان
فقط برای من یه آدم...
سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این
حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با
این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده