#راض_بابا✨
#قسمت_سی_وششم🌻
_کجا بودین؟
راضیه گفت:《رفته بودیم برای نماز.》
از صندلی اش برخاست و کمی به طرفمان آمد.
_یعنی چی؟ شما هر هفته همین رو دارین میگین!
با دست اشاره اي به جلوی تخته کرد و گفت:
《بایستین اینجا. می خوام ازتون درس بپرسم.》
صدای پچ پچ و خنده بچه ها بالا گرفت. حرف هایی که سرکلاس یا توی حیاط بهمان می زدند و چادری بودنمان را مسخره می کردند از یادم نمی رفت.
دبیر سر جایش نشست و کتابش را ورق زد. من و راضیه هم مقابل تخته شانه به شانه هم ایستاده و تک تک سوالات را جواب دادیم. دبیر که گره ابروهایش باز شده بود کتابش را بست و گفت:《 برین بشینین.》
بچه ها نگاهشان را با هم رد و بدل می کردند.
معلم با ناراحتی گفت:《من برای خودتون دارم میگم. شما که درسِتون خوبه با نماز جماعت خوندن به اول درس نمی رسین.》
روس صندلی های ردیف اول که جاگیر شدیم راضیه گوشه ای از دفترم نوشت:《برای اینکه معلم راضی باشه از فردا نماز ظهر را با جماعت و نماز عصر رو توی خونه بخونیم که به اول کلاس برسیم.》
ساعت روی دیوار از نمیه گذشته و وقت قرارمان رسیده بود؛ اما انگار راضیه امشب زیر همه شان زده بود.
《سحر ها همدیگر رو با اس ام اس برای نماز شب بیدار کنیم. اگه هم خسته بودیم دو رکعت به نیست نماز شب بخونیم و بعدش بخوابیم. اگه هم دیگه از خستگی توان بلند شدن نداشتیم، چند تا ذکر بگیم و دوباره بخوابیم. توی شرایط عادی هم بعد از نماز تا ساعت شیش درسای اون روز رو مرور کنیم.