#راض_بابا♥️
#قسمت_سی_ونهم🍓
راوی: مادر شهیده راضیه کشاورز
(دیگه اینجا موندن فایده نداره)
کم کم خورشید شب تاریک را کنار زد و روشنی خود را به رخ کشید. از پشت در آی سی یو بلند شدم و زنگ آیفون را زدم تا احوالش را بپرسم. گفتند راضیه را به اتاق عمل بردند.
با زهم اتاق عمل! نمی گفتند چه به سرش آمده است. به طبقه دوم رفتیم. زمان انگار حرکت را از یاد برده بود. مدام چشم به ساعت داشتم. تا عقربه روی یازده نشست، دکتر با لباس سبزی که به تن داشت از اتاق عمل خارج شد. از روی صندلی بلند شدیم و به سمتش دویدیم.
تیمور پرسید:《آقای دکتر حال دخترم چه طوره؟
_من تمام تلاش خودم را کردم.
صورت تیمور رنگ به رنگ شد. با پريشاني دستش را به صورتش کشید و گفت:《 کتر اکه اینجا نمیشه کاری براش کرد، هر جا که بشه راضیه رو می بریم. تهران... خارج...》
دکتر تصمیم گرفت بعد از کتمان کردن پرستاران وضعیت راضیه را شرح دهد. همینطور که کلاهش را از سر بر می داشت گفت:《 دوتا کلیه اش پاره شده. شصت درصد کبدش از بین رفته. یک از شش هاش کلا متلاشی شده و از شش دیگه اش سی درصد مونده!》
انگار با حرف هایش داشت تار پود زندگیمان را می گسست. زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را دارد کردم و با کمک دیوار روی صندلی نشستم.
تیمور با ته مانده امیدش گفت:《 دکتر ما عمری از خدا گرفتیم و دیگه کارمون تمومه. اگه امکان داره ریه منو بردارین و برای راضیه بذارین.
دستش را روی شانه تیمور گذاشت و سری تکان داد.
_تنها کاری که نمیشه کرد همیشه. این پیوند هنوز انجام نشده.
ابوذر؛ برادر تیمور که کنارش ایستاده بود رو به دکتر گفت:《...