eitaa logo
آکادمی جریان
581 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 🎀 یکی از روز ها که معلم تدریسش را تمام کرد و کتابش را بست، روی صندلی نشست و با نگاه سوال برانگیزش همه را از نظر گذراند. _بچه ها! توی این چند دقیقه ای که تا زنگ تفریح مونده، دوست دارم تک تکتون بگین که می خواین در آینده به کجا برسین یا بزرگترین آرزوی زندگیتون چیه؟ پچ پچ بچه ها بالا گرفت. من هم با لبخند راضیه را برانداز و از تعجب ابروهایم را بالا دادم. یک نفر از ردیف دوم دستش را بلند کرد. _خانم من دوست دارم وکیل بشم. دیگری از آخر کلاس دستش را بالا آورد و پشت سر او گفت:《 من دوست دارم اونقدر درس بخونم که دانشمند بشم.》 صدای خنده ها در بین دست های بالا آمد بلند شد. کناریش با ناز و ادا گفت:《 منم می خوام پولدار بشم.》 خنده ها ادامه داشت. دانش آموزی از ردیف سوم با غرور گفت:《 خانم من میخوام جراح قلب بشم.》 معلم با لبخند به تک تک بچه ها نگاه می کرد و به حرف هایشان گوش می داد که یک دفعه به صندلی روبه رویش چشم دوخت. _راضیه ساکتی؟! تو می خوای چه کاره بشی؟ راضیه که در حال بازی با جلد کتابش بود سرش را بالا آورد. نفس عمیقی کشید و به اطرافش‌نگاه کرد و بعد دوباره به کتابش چشم دوخت. _خانم من... من دوست دارم یکی از یاران امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بشم. نگاه ها روی راضیه ثابت ماند. صدا های آهسته و خنده ها را از اطرافم به سختی می شنیدم. _چه خیالاتی!یار امام زمان! اینم شد ارزو؟ برگشتم و چشم غره ای به بچه ها رفتم. نگاه معلم هنوز راضیه را در بر داشت. _آفرین... آفرین...