#راض_بابا🕊
#قسمت_سی_وهفتم☁️
یکبار دیگر شماره راضیه و خانه شان را گرفتم اما جوابی نشنیدم. به اتاق برگشتم. کتاب زیست را از زمین برداشتم و ورق زدم. به این فکر می کردم که راضیه فردا به خاطر درس نخواندنم برای امتحان روی ترش می کند و از اینکه با خیالات شهادت و زخمی شدنش درس نخوانده ام حسابی می خندد.
آخر یکی از عهد های دیگری که در حرم بسته بودیم خوب درس خواندن بود و راضیه همیشه مای عهدهایش می ماند. مثل همان روزی که معلم پای تخته بود و راضیه از بیرون برگشت. سفیدی صورت و دستانش از سردی آب وضو خانه به سرخی می رفت. روی صندلی که نشست سرم را نزدیکش بردم.
_داری یخ میزنی! مگا مجبوری برس وضو بگیری؟
دستمالی از کیفش بیرون آورد و جلو دماغش گرفت.
_اینجوری درس رو بهتر میفهمم.
باهم قرار گذاشته بودیم که موقع درس خواندن و سرکلاس آمدن با وضو باشیم. کلاس داشت به آخر می رسید که دبیر گفت:《حالا وقت امتحانه یه نگاهی به کتاب کنین تا برم برگه هارو از دفتر بیارم.》
همه محو کتاب شدند. یا از هم سوال می می پرسیدند یا جواب می دادند. یک لحظه نگاهم را به کتابش دادم.
_چرا برگه های کتابت چروک شده؟
دستی به برآمدگی و فرورفتگی ها کشید و خندید.
_دیروز که طبق برنامه مون باید زیست می خوندیم، همزمان داشتم با مامانم ظرف هم می شستم. برای این که از برنامه عقب نمونم کتابم رو گذاشتم پشت لوله سینک هم ظرف می شستم و هم زیست می خوندم.
نگاهم با تعجب راضیه در برگرفته بود. معلم وارد شد و سريع برگه های امتحانی را بینمان پخش کرد. راضیه تا دقیقه آخر نشست و وقتی از کلاس خارج شد سریع به سمتم آمد. پرسیدم امتحانت رو خوب دادی؟ که راضیه با جدیت جواب داد:《 خوب بود.》
بعد نفس عمیقی کشید و گفت:《 زهرا دیگه هیچ وقت تقلب نکن!حق الناسه. همیشه با خدا باش. خودش کمک میکنه