eitaa logo
آکادمی جریان
620 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
🚎 🦋 سرگردان گاهی چشم به در و گاهی به پنجره داشتم. پرستاری با دو به سمت درآمد.کناری ایستادم و تا پرستار در را باز کرد با نگاه داخل را کاویدم. با باز شدن چشمانش گمان به بدحال شدنش را نمی بردم. دستگاه شک بهش وصل کرده بودند. به دیوار پناه بردم و آرام‌آرام زانوهایم خم شد. خدایا میخوای ببرش برش فقط بذار باباش بیاد من به زور فرستادمش به سرکار. از وقتی به خانه نیامده بود خیلی احساس تنهایی می‌کردم و هیچ کس نمی توانست مثل راضیه جای خالی همه را برایم پر کند. روزهایی را به خاطر می آوردم که با اقوام به تفریح میرفتیم.راضیه بعد از بازی کردن با دخترها به سراغ من که پسر هم سن خودم توی آنجا نداشتم می‌آمد و شروع می‌کردیم به بازی‌هایی که دوست داشتم. توپ بازی بالا رفتن از درخت و.. با من مثل یک پسر رفتار می‌کرد و حتی گاهی شجاع تر از من هم شد. مثل سالی که به پیست اسکی رفته بودیم راضیه ۱۱ ساله و من هم نه ساله بودم. روی بالاترین تپه دست نخورده ایستادیم. _راضیه اینجا خطرناکه. با با میریم تو برفا.! همینطور که آماده نشستن روی تیوپ می شد؛ با خنده گفت: _ نترس. من خانم محافظ کارم." آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و رنگارنگ و متحرک بود گذراندم. _ علی بیا دیگه. به قول بی‌بی داری استخاره می کنی؟ نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم.راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سر خوردیم. صدای خنده هایمان بلند شود که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوب کنده شدیم. با سر در برف فرو رفتیم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه بلند شد سرش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند بسته ماند. راضیه‌ دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها می کرد و پاورچین به طرفم می‌آمد. _علی دماغتو! انگار گوجه له شده. به دماغ راضیه زل زدم و خنده‌ام را رها کردم. _خانم محافظ کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو! و حالا خانم محافظه‌کار چند روز روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره ببینمش.با مرضیه وارد آی‌سی‌یو شدیم و کنار تخت ایستادیم. راضیه دستش را با بی‌توانی کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد. مرضیه سرش را نزدیکش برد. _سلام راضیه منم مرضیه منو میشناسی؟