#راض_بابا🌻
#قسمت_شصت_وپنجم✨
داشت به طرف در می رفت که گفتم
_صبر کنید نماز بخونم منم باهاتون میام. در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت.
_ نه من عجله دارم
_راضیه طوریش شده؟
_نه نه برای چی؟ فقط یک چیزهایی لازم باید برم بگیرم
نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود.به ناگاه پرده
اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادریام را به زبان آوردم
_من که میدونم راضیه شهید شده! صبر کنید منم بیام .
_آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید
_ نه شما خونه باشید بعد میام دنبالتون
به سمت او رفتم و گفتم :
_شما من را نبرید خودم با آژانس میام.
به اتاقم رفتم و نماز مغرب را قامت بستنم و چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقا باصری سوار ماشین شدیم.
ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم. به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم.تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند که تمیور دستانش را در مقابل صورتش گرفته بود و تمام بدنش میلرزید.
به سمت اتفاقات دویدم.تمام درها باز بود و هیچکس مانع ورودم نمی شد. به در آیسییو که رسیدم ناگهان پرستاری جلوی من را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغشض های خفه کننده بیرون می آمد گفتم:
_ من اصلا هیچی نمیگم فقط بزارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم. بچه من شهید شده است. ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم.
پرستار با آهستگی کنار رفت.در آی سی یو را فشار دادم و آرام سمتش رفتم. دوره ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودن. راضیه باز پشت سفیدی دیگری می خواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. آن موقع روی دیدن نداشت و حالا رو سفید شده بود.
انگار خاطره دو ماه پیش جلوی چشمانم شعله می کشید و من آب میشدم. از مدرسه که برگشت در را به رویش باز کردن ادامه دارد
ادامه دارد...