#راض_بابا✨
#قسمت_شصت_وچهارم🌻
سرم را به نشانه اره تکان دادم .
_خب راه تشکر کردن از نعمت هایی که خدا بهمون داده نمازه.
فکر کردم دیدم حرفش منطقی است به همین دلیل آسین هایم را بالا بردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به خاطراتم با راضیه فکر میکردم که دیدم مرضیه دستم را با خودش می کشد.
_دیگه باید بریم بیرون.
در دل راضیه را خطاب کردم:"من تنهایی این چند روز را تحمل میکنم اما باید قول بدی که برگردی خونه." نور تمام آی سی یو و تخت راضیه را پوشانده و پایین تخت درخت انار زیبایی روییده بود. دانه های سرخ انار مثل یاقوت می درخشیدند. یکبار از خواب پریدم در خواب و بیداری کنارش بودم تا چشم روی هم می گذاشتم خوابش را میدیدنم. ناگهان صدای تیمور را از صندلی کناریم شنیدم.
_خدایا اگه برای دل منه راضیه رو ببر دیگه نمیخوام زجر بکشه.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود. برخاستم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با کمی اصرار وارد آیسییو شدم.
کنار راضیه ایستادم و کتاب جوشن کبیر را باز کردم. احساس میکردم راضیه هم هم نوایم شده است. انگار در آغوش خدا اسمش را به زبان میآوردم. چیزی نگذشت که آقای مرادی کنارم ایستاد.
_ من مامان علی؛مگه شما از من نمیخواستین اولین سفر راضیه رو بندازید؟
چیزی به اذون نمونده ها. حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده بود از خاطرم گذشت. یک پارچه متبرکت به تربت کربلا را گذاشتم کنارش.بعد شما برین ببندین به شما برید ببندین به دستش و دعا کنید برای سلامتش و توی سه تا سه شنبه سفره بیندازیم اولین سه شنبه که فردا میشه سفره حضرت زهرا (سلام الله علیه) و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب (سلام الله علیه) بندازین سه شنبه سوم را هم سفره برداریم به نیت حضرت رقیه (سلام الله علیه) و وقتی بچهمون شفا پیدا کرد سفره را میگیریم.
توی سفرتون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل را شروع کنید که پایانش وصل بشه به اذان مغرب."
دلم را پیش تخت راضیه گذاشتنم. کتاب را بستم و برخاستم. نمیتوانستم نگاهم را از راضیه بگیرم.در در که رسیدم سرم را برگرداندم.
ناگهان دیدم لحظهای گوشه چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت. به سختی خداحافظی کردم و رفتم. به خانه که رسیدیم سریع سفره توسط را پهن کردیم با حالت عجز دعا را شروع کردم. فضای خانه سبک شده بود. "باهر اشفع لنا عندالله" انگار ائمه را با چشم می دیدم که دعا تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد.
آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایل زنگ خورد با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد
_ باشه الان خودم رو میرسونم