eitaa logo
آکادمی جریان
624 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 مهیا سوار ماشین شد. شهاب هم پشت فرمان نشست. ـــ سید... ـــ بله؟! ــــ مامان و بابام فهمیدند؟! شهاب ماشین را روشن کرد. ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند... ــــ وای خدای من! * **** ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار... شهین خانم به سمت مهال خانم برگشت. ــــ مهال جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده... مهال خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد. ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید. مریم، لیوان را به دست مادرش داد. و با ناراحتی به مهال خانم خیره شد. ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر! شهین خانم سعی میکرد مهال خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند. احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد. مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست. از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود. با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت. با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد: ــــ اومدند! اما با دیدن مهیا شل شد... همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند. مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت. با صدای مهال خانم همه به خودشان آمدند. ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟! به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست . شهاب که متوجه قضیه شد، به مهال خانم گفت: ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید. مهال خانم سریع از مهیا جدا شد. ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟! دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید. ـــ این زخم ها برا چیه؟! با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد. ـــ مهال جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه. مهال خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد. نگاهی به شهاب انداخت. شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت. ــــ شرمنده حاجی! ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه! با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد. محمد آقا به سمت احمد آقا آمد. ـــ احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟! محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد... ....