eitaa logo
آکادمی جریان
620 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 مهیا، قلم ها و برگه ها را، روی پیشخوان گذاشت. ــ بی زحمت؛ اینارو حساب کنید. ــ قابلتون رو نداره خانم مهدوی. مهیا، از اینکه او را به فامیل شهاب صدا زد؛ لبخندی زد. ــ خیلی ممنون! لطف دارید شما! ــ سی تومن، قابل شمارو هم نداره. ــ خیلی ممنون. مهیا پول را روی پیشخوان گذاشت، که موبایلش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. ــ بله بفرمایید؟! صدای گریه ی دختری، از پشت خط می آمد. ــ الو خانم چیزی شده؟! ــ مهیا به دادم برس! مهیا احساس می کرد، این صدا برایش آشنا است. با تعجب گفت: ــ زهرا خودتی؟! ــ آره خودمم! مهیا، نگران شده بود. ــ چی شده چرا گریه میکنی؟! ــ مهیا بدبخت شدم. به دادم برس... ــ آروم باش! گریه نکن، بگو چی شده؟! ــ مهیا، بیا پیشم! میای؟! ــ آره عزیزم، میام. تو کجایی؟! ــ الان برات آدرس رو میفرستم. ــ باشه گلم! الان میام. ــ مهیا؟! ــ جانم؟! ــ منو ببخش... ــ نه بابا این چه حرفیه؟! دارم میام. تلفن را قطع کرد. ــ چیزی شده خانم مهدوی؟! ــ نه علی آقا! فقط بی زحمت وسایلم پیشتون بمونند؛ من یه جایی برم، برمیگردم، میبرمشون. ــ باشه! هر جور راحتید. مهیا، سریع از مغازه بیرون آمد و به سمت خیابان دوید. سریع دستی برای تاکسی تکان داد؛ تاکسی کمی جلوتر، ایستاد. مهیا، سریع به سمت ماشین رفت و سوار شد و آدرسی که زهرا برایش پیامک کرده بود؛ به راننده جوان گفت. راننده با تعجب به او نگاه کرد و سری تکان داد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. قلبش، تند تند می زد. اضطراب شدیدی داشت. نمی دانست چه به سر زهرا آمده؛ که اینگونه گریه می کرد. بعد نیم ساعتی چشمانش را باز کرد. به اطراف نگاه کرد. از شهر خارج شده بود. ــ آقا، اینجا کجاست؟! دارید کجا میرید؟! ــ خانم همون آدرسی که بهم دادید دیگه... مهیا سری تکان داد. نگرانیش بیشتر شد. بعد از ده دقیقه ماشین ایستاد. ــ بفرمایید خواهرم. رسیدیم. مهیا، با تعجب نگاهی به ساختمان نیمه ساز که اطرافش زمین خالی و خرابه بود؛ انداخت. ــ مطمئنید آدرس رو درست اومدید؟! ــ بله خانوم اینجا خیلی پرته. ولی چون ما خونمون تو یه روستایی نزدیک اینجاست؛ اینجارو میشناسم. مهیا، کرایه را داد. تشکری کرد و پیاده شد. ــ خانم؟! ــ بله؟! ـ می خواید، من بمونم خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون؟! مهیا لبخندی زد. ــ نه! خیلی ممنون! راننده جوان، سری تکان داد و رفت. مهیا رو به ساختمان ایستاد. ــ زهرا! آخه برای چی اومدی اینجا؟! غروب بود و هوا کم کم تاریک می شد. مهیا، وحشت کرده بود. اما مجبور بود؛ به خاطر زهرا اینکار را بکند. وارد شد. از بین آجر و کیسه های گچ و سیمان گذشت، فریاد زد: ــ زهرا کجایی؟! صدا در ساختمان پیچید و همان باعث شد، مهیا بیشتر بترسد. زیر لب صلوات می فرستاد. آرام آرام از پله های نیمه کاره را بالا رفت. ــ زهرا؟! کجایی؟! بخدا الان سکته میکنم. صدایی نشنید. هوا تاریک شده بود. به طبقه اول رسید. کلی اتاق بود. با صدای لرزونی گفت: ـــ زهرا؟! توروخدا جواب بده. دارم میمیرم. مهیا، دیگر از ترس اشک هایش روی گونه اش، سرازیر شده بود. تصمیم گرفت که به شهاب زنگ بزند، تا خواست موبایلش را دربیاورد، صدای گریه ی زهرا را، از یکی از اتاق ها شنید. با خوشحالی به طرف اتاق رفت. ــ زهرا! عزیزم کجایی؟! تک تک اتاق ها را سرک کشید. ــ زهرا کدوم اتاقی؟! صدا از اتاق آخری بود. سریع به طرف اتاق آخری رفت، که پایش به آجرها گیر کرد و افتاد. ـــ آخ... دستش را به دیوار تکیه داد و بلند شد. وارد اتاق شد. ولی از چیزی که دید، شوکه شد. به ضبط صوتی، که صدای گریه از آن پخش می شد، نگاهی کرد؛ که با بسته شدن در، با جیغ بلندی به سمت در چرخید. با دیدن شخص روبرویش احساس کرد، که قلبش دیگر نبض نمی زد. آرام زمزمه کرد. ـــ مهران... ....