eitaa logo
آکادمی جریان
581 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت. به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود. بالاخره تصمیم خودش را گرفت . در را آرام باز کرد و وارد اتاق شد. پدرش روی تخت خوابیده بود. ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده . آرام آرام خودش را به تخت نزدیک کرد .نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد. به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس می کشد. با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید . دستش را پس کشید ؛ اما نصف راه پدرش دستش را گرفت . احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با زبانش تَر کرد و گفت: _اومدی بابا ؟منتظرت بودم چرا دیر کردی؟ و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند😭. _ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا . اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم ؟ مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید: _چی؟؟ احمد آقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد. _اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی. مهیا با خنده اعتراض کرد😃 _ اِ بابا احمد اقا خندید😄 _آروم دختر، مادرت بیدار نشه. دکتر گوشی ها را از گوشش درآورد . _خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلی بهتره .فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید . _ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ؟ _الان دیگه مرخصن. مهیا تشکر کرد . احمد آقا با کمک مهیا و همسرش آماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند. مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی، بعد از خوردن یک غذای سبک، به اتاقش رفت وآرام خوابید... .....
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃 🔻قسمت نهم 🌀همیشه روی لبش لبخند بودنه از این بابت که مشکلی ندارد.من خبردارم که اوبا کوهی از مشکلات دست و پنجه نرم میکرد. ✳رفاقت بااو هیچکس را خسته نمیکرد.اما مواظب بود در شوخی هایش گناه نباشد. 💟بار اولی که هادی را دیدم قبل از حرکتش به اردوی جهادی بود.وارد مسجدشدم و دیدم جوانی سرش روی پای دیگری گذاشته و خوابیده... ⚡رفتم جلو و تذکر دادم که اینجا مسجداست بلند شو.دیدم بلند شد وشروع کرد به صحبت کردن بامن.خیلی حالم گرفته شد چون بنده خدالال بود و با اَده اَده بامن صحبت میکرد.دلم برایش سوخت معذرت خواهی کردم و رفتم سراغ دیگر شهدا. بچهای دیگر هم خندیدند. 🚌ساعتی بعد سوار اتوبوس شدیم و اماده ی حرکت. یک نفر از انتهای ماشین با صدای بلند گفت:نابودی همه ی علمای اس.... بعد از لحظه ای سکوت ادامه داد:نابودی همه ی علمای اسرائیل صلوات. ✳همه صلوات فرستادیم. وقتی برگشتم با تعجب دیدم ❗که این همان جوان لال در مسجد بود. ❓به دوستم گفتم مگه این جوان لال نبود؟دوستم گفت فکر میکردی برای چه توی مسجد میخندیدیم.این هادی ذوالفقاری از بچهای جدیدمسجدماست که خیلی پسرخوبیه،خیلی فعال و دلسوز و درعین حال وشوخ طبع و دوست داشتنی،شما رو سرکار گذاشته بود..... 🗣راوی:جمعی از دوستان شهید ⬅ادامه دارد.... 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
🌱 سرم‌را به علامت منفی تکان دادم _از عادی ها کسی طوریش‌نشده. فقط یکی از اعضای کادر حالش خوب نیست. پس راضیه کجا بود؟ اگه حالش خوب است آن زنگ تلفن چه بود؟ نمی دانستم چه کنم.کناری‌ ایستادم.همه را بیرون کردند و در حسینیه را بستند. بدون راضیه کجا می رفتم؟ به تیمور چه می گفتم؟ تمام بدنم به لرزه افتاده بود. مدام راه می رفتم و صلوات می فرستادم. ناگهان آقای درشت هیکلی که سینه اش را جلو داده بود و دستانش را تکان می داد، جلوی در ایستاد. با مشت به در کوبيد و فریاد زد: _وا کنین این در رو. مادر و خواهرم این جا بودن؟ باز کنید. من هم نزدیک در حسینیه شدم. مرد پايش را بالا برد و با لگد به در کوبید‌ _همه را بیرون کردیم‌از خواهرا کسی طوریش نشده. تا صدا را از پشت در بسته شنید چهره اش از خشم سرخ شد و نعره زد: ( شاید اصلا خودتون کاری کردین و مردم رو به کشتن دادین!) چند قدم عقب کشید و با تمام توان، خود را به در زد. در باز و وارد شد. یکی از مسئولان حسینیه که کنار در ایستاده بود، مقابل انتظامات ایستاد. _بذارین بیاد داخل. یک آن که در باز شد چهره گریان راضیه پشت در اتاقش در نظرم امد
ــ منم میدونم ولی نمیشه که اینجوری با داداشت صحبت کنی،بزرگتره،احترامش واجبه بلند شد و به طرف اتاق کمیل رفت،ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن پسرش که روی تخت خوابیده بود و دستش را روی چشمانش گذاشته بود،لبخندی زد و کنارش روی تخت نشست. ــ کمیل ،از حرف صغری ناراحت نشو،اون الان ناراحته کمیل در همان حال زمزمه کرد: ــ ناراحت باشه،دلیل نمیشه که اینطوری صحبت کنه سمیه خانم دستی در موهای کمیل کشید؛ ــ من نیومدم اینجا که در مورد صغری صحبت کنم،اومدم در مورد سمانه صحبت کنم ــ مـــا مــــان ،نمیخواید این موضوعو تموم کنید ــ نه نمیخوام تمومش کنم،من مادرم فکر میکنی نمیتونم حس کنم که تو به سمانه علاقه داری کمیل تا خواست لب به اعتراض باز کند سمیه خانم ادامه داد؛ ــ چیزی نگو،به حرفام گوش بده بعد هر چی خواستی بگو کمیل دیگه کم کم داره ۳۰ سالت میشه ،نمیگم بزرگ شدی اما جوون هم نیستی،از وقتی کمی قد کشیدی و فهمیدی اطرافت چه خبره،شدی مرد این خونه،کار کردی،نون اوردی تو این خونه ،نزاشتی حتی یه لحظه منو صغری نبود پدرتو حس کنیم ،تو برای صغری هم پدری کردی هم برادری. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ از درست زدی به خاطر درس صغری ،صبح و شب کار می کردی،آخرش اگه تهدید های اقا محمود و داییت محمد نبود که حتی درستو نمی خوندی،من سختی زیاد کشیدم ،اما تو بیشتر. مسئولیت یک خانواده روی دوشت بود و هست،تو برای اینکه چیزی کم نداشته باشیم ،از خودت گذشتی ،حتی کمک های آقا محمود و محمد را هم قبول نمی کردی. اشک هایی را که بر روی گونه هایش چکیده بودند را پاک کرد و با مهربانی ادامه داد: ــ بعد این همه سختی ،دلم میخواد پسرم آرامش پیدا کنه،از ته دل بخنده،ازدواج کنه ،بچه دار بشه،میدونم تو هم همینو میخوای،پس چرا خودتو از زندگی محروم میکنی؟؟چرا خودتو از کسی که دوست داری محروم میکنی؟ صدای نفس کشیدن های نامنظمـ پسرش را به خوبی می شنید که بلافاصله صدای بم کمیل در گوشش پیچید: ــ سمانه انتخاب خودشو کرده،عقایدمون هم باهم جور در نمیاد ،من نمیتونم با کسی که از من متنفر هستش ازدواج کنم ــ تنفر؟؟کمیل میفهمی داری چی میگی؟سمانه اصلا به تو همچین حسی نداره. الانم که میبینی داره به این خواستگار فکر میکنه به خاطره اصرار خالت فرحناز هستش بیا بریم خواستگاری،به زندگیت سرو سامون بده، باور کن سمانه برای تو بهترین گزینه است به قَلَــــم فاطمه امیری زاده